این که دل در تله افتاد خودم فهمیدم
از همان لحظه که دیدم رخ آن زیبا را
مثل هر شب
خواستم کتاب بخوانم
آمدی روبرویم نشستی
گفتم بخوابم
چپ و راست
بقچهی خاطراتت را
سرم تکاندی
بلند شدم شعری بنویسم
چنان عطر آغوشت
در هوا پیچید
که دلتنگی ام سر گذاشت
بر شانه سطرها...
در تیره شب عمر اسیرم تو کجایی
خورشید درخشان چه شود رخ بگشایی
تا کی بزند زل به در و پنجره چشمم
تا کی بنشینم سر راهت به گدایی...
در طریق عشقبازی، امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی...
بــا کـدامـیـن اشـک مـی شـود،
رد پـای تـو را از مـیـان دلـم پـاکـ کـرد؛
بــه راسـتـی بــا کـدامـیـن دل مـی شـود،
دلـتـنـگـت نـشـد.
و دوسـت داشـتـنـت را دسـت فـرامـوشـی سـپـرد؛
فـرامـوش کـردن تـو چـیـزی شـبــیـه،
"مـاه" اسـت.
کـه بــا هـیـچ دسـتـمـالـی از پـشـتِ شـیـشـه ی اتـاقـم پـاک نـمـی شـود .