من آشنای کویرم، تو اهلِ بارانی
چه کردهام که مرا از خودت نمیدانی؟
مرا نگاه! که چشم از تو بر نمیدارم
تو را نگاه! که از دیدنم گریزانی
من از غم تو غزل میسرایم و آن را
تو عاشقانه به گوشِ رقیب میخوانی
هزار باغِ گل از دامن تو میروید
به هر کجا بروی باز در گلستانی
قیاسِ یک به یکِ شهر با تو آسان نیست
که بهتر از همگان است؟ بهتر از آنی
.
زلالِ چشمهی جوشيده از دلِ سنگی!
الا که آينهی صبحِ بیغبار تویی!
دلم هوای تو دارد، هوای زمزمهات!
بخوان که جاریِ آوازِ جويبار تویی!
برای من تو زمانی،نه روز و شب، آری
که ديگران گذرانند و ماندگار تویی!
.
«به مردن برایِ وطن ایمان ندارم. وطن هیچ گاه نمیبازد؛ ما میبازیم. هرگاه که وطن مبتلا به جنگ شد فقیران را صدا میزنند برایِ دفاع از آن؛ و هرگاه که جنگ تمام شد مسئولین را صدا میزنند برایِ تقسیم کردن غنائم!»
هیچ وقت از غصه خوردن ، ضعیف بودن ، از خودت با همه ی اون چه که احساست بهت میگه فرار نکن!
یه وقتاییم لازمه جای جنگیدن ، یه گوشه بشینی گریه کنی؛ بعد از جات بلند شی اشکاتو پاک کنی زندگیتو ادامه بدی!
نترس ! توام حق داری خسته بشی رفیق ....🕊🌱
خدایا
هرجا رو کردم
به غیر از تو زمین خوردم...
روزامو غم گرفت وقتی
تو رو از خاطرم بُردم
هوامو داری با اینکه
فراموشم شدی گاهی
گرفتی دستمو وقتی
گذاشتم پا تو هر راهی...
❤️از آتش پرسيدم عشق چيست
❤️گفت از من سوزانتر است
❤️از گل پرسيدم محبت چيست
❤️گفت از من زيباتر است
❤️از شمع پرسيدم محبت چيست
❤️گفت از من عاشقتر است
❤️از خودش پرسيدم تو کيستی
❤️گفت نگاهی بيش نيستم . . .
اگر کسی آمد و به شاخ و برگهای
باورهایت تبر زد نترس
چون دستش به ریشه ات نمیرسه...
از همان جا که قطع شدی
جوانه بزن، ریشه کن، بزرگ شو...
ای که راز دیگران را زود افشا میکنی
رازهای خویشتن را از چه حاشا میکنی
قلب من یا تو ندارد آبرو بازیچه نیست
عیب ونقص دیگران را از چه انشا میکنی
ستر عیب دیگران کردن مرام حق بود
با چه رویی عیب مردم را تماشا میکنی
غافل از عیب خودی وغرق درعیب همه
درمسیر عیب جویی سعی کوشا میکنی
خانه ی یکتا پرستان حرمتش چون کعبه است
زندگی بر مردمان اینگونه نوشا میکنی؟!
✨شب قشنگتــــرین اتفاقیست
🌙کـه تکــــرار میشود تــا آســــمان
✨زیبـاییــــش را به رخ زمیــن بکشـد
🌙خدایا...
✨ستارههای آسمان را
🌙سقف خانه دوستــانم کن
✨تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد
نانوایی شلوغ بود و چوپان،
مدام این پا و آن پا میکرد....
نانوا به او گفت :
چرا اینقدر نگرانی؟
گفت: گوسفندانم را رها کردهام و
آمدهام نان بخرم،
میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت :
چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای؟
چوپان گفت : سپردهام...،
اما او خدای «گرگها» هم هست👌
شکسپیر روزی گفت :
بخاطر اینکه کفش نداشتم ،
گریه کردم
اما وقتی که یه نفرو دیدم که
پا نداشت
دست از گریه کشیدم
زندگی پر از نعمته فقط ما
براشون ارزش قائل نیستیم
ღمهدیارღ
تلخ میگذره
سخت میگذره
ولی تو آدم قوی قصه بمون...
لایک به پست زیبای شما
ارادتمند شما
مهدیار
04/02/1403
لینک