نانوایی شلوغ بود و چوپان،
مدام این ‌پا و آن ‌پا می‌کرد....

نانوا به او گفت :
چرا اینقدر نگرانی؟
گفت: گوسفندانم را رها کرده‌ام و
آمده‌ام نان بخرم،
می‌ترسم گرگ‌ها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت :
چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده‌ای؟
چوپان گفت : سپرده‌ام...،
اما او خدای «گرگها» هم هست👌

پسند

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.