زندگی کن.
نه تضمینی به اومدنِ فرداست
نه امکانی واسهیِ تغییرِ هرچی گذشت.
اما، در «اکنون» میشه حضور داشت.
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟!
وقتی تو خوشی و غمت از کسی انتظار نداری....
وقتی انتظار نداری باهات بخندن و گریه کنن
اون موقع خوشبختی و اون موقع برنده ای
من از آن خانه و معاشرت با آدمهایش دچار تهوع میشدم. تمام دیوار ها و وسایل آنجا اتفاقات ناگوار را مدام برایم زمزمه میکردند.
چرا روز معلم ؟!
در روز 12 اردیبهشت سال 1340 خورشیدی معلمان کشور جهت احقاق حقوق حقه خود و به رهبری زنده یاد محمد درخشش دست به اعتراض و اعتصاب سراسرس زدند.
معلمین تهران در روز 12 اردیبهشت قصد ورود به محوطه وزارت فرهنگ واقع در خیابان اکباتان را داشتند که از ورود آنان جلوگیری به عمل آمد.
معلمان روانه میدان بهارستان گردیدند و جلو ساختمان مجلس روی زمین به تحصن نشستند.
پلیس برای متفرق کردن آنان از ماشین آبپاش استفاده کرد ولی معلمان از جای خود تکان نخوردند.
دکتر خانعلی دبیر 29 ساله دبیرستان جامی به اتفاق چند دانش آموز به بالای ماشین آبپاش رفته و جهت شیلنگ را عوض کردند.
آنگاه پلیس شروع به تیر اندازی هوایی کرد ولی باز معلمان از جای خود بر نخواستند.
سرهنگ شهرستانی رییس کلانتری 2 اقدام به شلیک نمود که دکتر خانعلی مورد اصابت گلوله قرار گرفت که در بیمارستان در گذشت.
محمد درخشش رییس جامعه معلمان ایران و رهبر اعتصاب دستگیر و به زندان افتاد.
از این به بعد اعتراض رنگ سیاسی گرفت و معلملن 4 شرط برای پایان اعتصاب بشرح زیر اعلام کردند:
کاش دنیا دست زنها بود
زنها که زاییده اند یعنی خلق کرده اند و قدر مخلوق خودشان را میدانند
اگر دنیا دست زنها بود جنگ کجا بود؟
قاصدک، شعر مرا از بر کن
برو آن گوشه باغ، سمت آن نرگس مست
و بخوان در گوشش، و بگو باور کن…
یک نفر یاد تو را، دمی از دل نبرد…
کوشیده ام که به اعمال انسان نخندم،
از برایشان گریه هم نکنم،
بدانها نفرت نیز نورزم،
بلکه بکوشم درکشان کنم.
باید جهان را بهتر از آنچه تحویل گرفتهای تحویل بدهی٬
خواه با فرزندی خوب یا باغچهای سرسبز؛
اگر فقط یک نفر با بودن تو سادهتر نفس کشید، یعنی تو موفق شدهای ...
مارکز
کاش
بعضی ها
غریبه می ماندند ؛
آشنا که میشوند
چقدر غریبت میکنند ...!
ساعتها خیره ام به صدای پرنده ها
ساعتها گوش میدهم به تصویرِ رنگ و رو رفته ی خودم.
تمام زندگی یک لحظه بود
خواب ماندم!
بیـــــدار شدم
چشـــــــــم هایـــم
و دستهایم جا مانده اند
در خوابی که یادم نمی آیدش....
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم بر دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خندهای کو که به دل انگیزم؟
قطرهای کو که به دریا ریزم؟
صخرهای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم است به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است.
سهراب سپهری
اگر درد را احساس کردی،
زنده ای!!
اما اگر درد دیگران را احساس کردی،
انسانی..!