Mandana
۶۳۴ پست
۳۳۶ دنبال‌کننده
۴,۷۰۸ امتیاز
زن، متاهل
۱۳۶۷/۰۷/۰۱
آروم و عادی
instagraph.ir/harfeto/84..

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.

ای كاش نريزد

به هم آرامشِ روحت

من بند دلم

بر رگِ اعصاب تو بند است

 

بازنشر کرده است.
من هنوز هم منتظرم.

من هنوز هم منتظر آرامشی هستم که سال هاست به من قول داده است زود بیاید و برایم موسیقی خوشبختی را بنوازند.

منتظرم که خستگی هایم از من خسته شوند و به سفری طولانی بروند.

منتظرم که لبخند،لباس قرمزش را بپوشد و با من شراب بنوشد.

منتظرم که ساعت ها بخوابند و من بتوانم طعم زندگی را بچشم.

میدانی غم انگیز است؛ آن روز که به خودت نگاه میکنی و میبینی “انتظار کشیدن ” را بهتر از هرکار دیگری بلدی...



| شقایق جلیلی |
بازنشر کرده است.
به خودت رحم کرده‌ای تا حالا؟ وسط یکی از آن جنگ‌های درونی، در میانه‌ی دادگاهی که علیه خودت برپا کرده‌ای تا خودت را به بدترین مجازات محکوم کنی، ناگهان دلت لرزیده برای بی‌پناه بودنت؟

خیلی هولناک است که آدم بزرگ‌ترین مجازات‌کننده خودش باشد؛ در حالی که از بیرون و در ظاهر همه‌چیز آرام به‌نظر برسد. هیچکس هرگز از آن جنگ‌های درونی با خبر نخواهد شد. هیچکس هرگز نمی‌فهمد که چه اتفاقی افتاد، چه‌چیزی شکست و چه‌چیزی ویران شد، مگر خودت به وقت شفقت بر خودت.

آدم‌ها چطور چیزی را از خدا می‌خواهند که حتی خودشان هم حاضر به انجام دادنش برای خودشان نیستند؟



| نعیمه بخشی |
بازنشر کرده است.
توی مترو نشسته بودم و به حراج رژلب‌های مخملی نگاه می‌کردم که آن سه زن جوان وارد شدند. دست‌شان چند پاکت آب‌ میوه و یکسری خوراکی بود، انگار که بخواهند بروند عیادت کسی.
زن‌های دیگر توی قطار رژهای مخملی را روی دستشان تست می‌کردند و در مورد گرانی لبنیات حرف می‌زدند و جزوه‌هایشان را تند تند مرور می‌کردند که یکدفعه تلفن یکی از آن سه زن جوان زنگ زد.
تلفنش را جواب داد و یکدفعه گفت: «چی؟ مامان؟» و بعد پقی بغضش ترکید و قبل از اینکه بکوبد توی صورتش از حال رفت.
آن دو نفری که همراهش بودند به جای او چند بار کوبیدند توی صورتشان و بلند بلند گریه کردند. یکدفعه مترو تبدیل به مسجد شد.
رژهای مخملی از یاد رفت، گرانی لبنیات و درس‌های خوانده نشده هم از یاد رفت. مادرشان مرده بود و تمام زن‌های توی قطار داشتند برای مادری که نمی‌شناختند گریه می‌کردند.

جوان‌ها، پیرها، چادری‌ها و سارافون گل‌گلی‌ها، حتی دستفروش‌ها هم گریه می‌کردند. من هم گریه می‌کردم. گریه داشت که بنشینی و ببینی فاصله زنگ خوردن تلفن یک زن جوان تا به گریه افتادن زن‌های دیگر به چند ثانیه هم نکشیده و این یعنی فاجعه.
یعنی زن‌های این شهر آنقدر توی دلشان
مشاهده ۳ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
من بهتر از هرکسی تو رو شناخته بودم ،
انقدر که میدونستم وقتی عصبانی میشی تعداد پلک زدنت تو هر دقیقه چقد بیشتر میشه،

یا وقتی بادمجون میخوری سمت چپ دهنت میسوزه و اذیتت میکنه،

میدونستم رنگ زرد رو وقتی پررنگ باشه دوس داری و زرد کم رنگ حالتو بد میکنه،

شاید عجیب باشه اما اینم میدونستم که وقتی کتاب میخونی باید دور و برت مرتب باشه و قبلش دستاتو بشوری...

خب من میدونستم چون تورو حفظ بودم، اصن میدونی چیه ؟! من یه دفترچه با جلد زرد پررنگ داشتم که نکته های مهمتو یاد داشت کنم، هرچی که بین حرفات بهش اشاره کردی رو نوشتم حتی اون روز که بخاطر رفتنت داشتم گریه میکردم، اون روزم حواسم بهت بود...
گفته بودی مدل گریه کردنت شبیه منه اما اشکای تو از انتهای چشمت می چکه روی گونه هات!

اینا کافی نبود واسه اینکه بهت ثابت بشه من خیلی تورو بلدم و کنارم خوشبخت میشی ؟!

وقتی گفتی ما همدیگرو نمی فهمیم من فهمیدم بلد بودن این نیست که بدونم وقتی بادمجون میخوری کدوم سمت دهنت میسوزه، بلد بودن یعنی بلد باشی ناز کنی، بی تفاوت باشی

اهمیت ندی

وابسته نشی...

بعد تو اینا رو خیلی خوب بلدم...خیلی خوب!

| نازنین عابدین پور |
عزیز جانم ...

بلاخره یک روز میرسد که آن کسی که بیشتر از همه ی زندگی ات دوستش داری، رو به رویت می ایستد تا دلت را بشکند و برود

این یک حقیقت تلخ است، کسانی که بیشتر دوستشان داریم، قدرت بیشتری برای شکستن ما دارند...

غم قسمتی از زندگی است که اگر نبود، شادی معنی اش را از دست می داد،

دیر یا زود روز های سخت میگذرند. به خودت ایمان داشته باش!

| اهورا فروزان |
دلم که می گیرد، قلاب را برمیدارم و شروع به بافتن میکنم.

همینطور می بافم و می بافم تا غصه هایم کمرنگ تر شوند.

یک وقت هایی زیر لیوانی می بافم.

یک وقت هایی شال گردن، یک وقت هایی هم رومیزی و چیزهای دیگر.

بعد می نشینم زل میزنم به چیزی که بافته ام.

و با خودم فکر میکنم یک فرش گرد باید غم بزرگی بوده باشد.

| نیلوفر نیک بنیاد |
بازنشر کرده است.
گفت : دیدیش امروز ؟

زمزمه کردم: نه خداروشکر!

یه ابروشو بالا انداخت و گفت: خداروشکر؟

لیوان چایی مو نزدیک لب هام کردم و از بین بخار های چایی که صورتمو پر کرده بود گفتم: آره...میدونی عزیز جان...یه آدم هایی تو زندگی بعضی از ماها هستن که هم ندیدنشون درده هم دیدنشون! اگر امروز میدیدمش...چشمم به چشمایی که مال من نبود می افتاد...آروم میشدم...اما فقط برای یه لحظه...تا هفته ها بعدش دلم آشوب میموند...چشم میچرخوندم رو آدم های شهر تا دوباره ببینمش!

حالا هم که ندیدمش باز دلم آشوبه...که شاید این آخرین فرصت بود قبل از اینکه چشماش بشه برای کسی ببینمش...دلم آشوبه و چند روزی آشوب میمونه...اما میدونم واسه هفته های آینده آروم ترم!

میگم خداروشکر ندیدمش چون چند روز آشوب بودن رو به چند ماه آشوب بودن ترجیح میدم.



| محیا زند |
به یاد آوردن عشق کار خیلی سختی است.

سال‌ها می‌گذرد و بعد آدم از خودش می‌پرسد واقعاً عاشق شده بودم یا خودم را دست انداخته بودم؟

واقعاً عاشق شده بودم یا فقط داشتم وانمود می کردم او مرد رویایی من است؟

واقعاً عاشق شده بودم یا از سر لاعلاجی بود؟



| نورا افرون |
نشسته بود، زدم روی شونش گفتم تنهایی بدنگذره ؟!
نباش تنها، یهو دیدی شصت سالت شده هنوز نشستی اینجاها
خیلی زود میگذره، نمی فهمی اصلا...
زمانو میگم که عمرمون قاطیش شده...
گفت: حرفای بزرگونه میزنی بچه،
تنهایی دو مدل داره؛
تنهایی قبل از بودنِ کسی
تنهایی بعد از بودنِ کسی...
گفتم: فرقشون چیه با هم آدمِ بزرگ ؟!
گفت: اولی که باشی میتونی به آدمای دیگه فکر کنی اصلا میتونی به همه چیز فکر کنی
ولی دومی دیگه نمیتونی به کسی و چیزی فکر کنی
مجبوری بشینی روی نیمکت پارک
فقط و فقط به خودش فکر کنی اونم تنهایی !

| مهدیه صالحی |
مشکلمان این بود که همیشه شادیمان را به دیگران وابسته کرده بودیم،
دیگرانی که ممکن بود به هر دلیلی توی خیابان اٌسکول خطابمان کنند
و دایرکت اینستاگراممان را پٌر کنند از بد و بیراه و انتقادهای کوبنده "که حتما خیال میکنی خیلی خوب و زیبایی و این حرفها "

مشکلمان این بود که باور کرده بودیم باید خیلی ها بهمان بگویند چشمان زیبایی داریم و دماغمان بصورتِمان می آید تا احساس کنیم خوبیم و میتوانیم با اعتمادبنفس باشیم...

مشکلمان این بود،
اما نمیدانستیم کجای کار می لنگد که گاهی حس می کنیم کَمیم و دیگران خیلی چیزها دارند که ما نداریم و نمیتوانیم داشته باشیم!

هی با خودمان سر بعضی چیزها کلنجار رفتیم و جنگیدیم تا توی دل آدمهایی جا شویم که به تاییدشان اعتمادی نبود
و یکهو میزدند زیر همه چیز،
یکهو می گفتند از اول هم اشتباه کرده بودیم و می رفتند جایی که نمیدانستیم کجاست...

مشکلمان این بود که از اول یادمان نداده بودند تا نتوانیم به تنهایی شاد باشیم

بودن هیچکس دردمان را دوا نمی کند، که هر چقدر تاییدمان کنند و دوستمان داشته باشند و کنارمان بمانند تهش خودمانیم که میمانیم پای بد و خوب زندگی
وﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ است
به او نگویید تحمل کن، این هم ﻣﯽ‌ ﮔﺬﺭد،
نگویید همه چیز درست خواهد شد،
از بلاهای بدتری که به سر خودتان و اطرافیانتان آمده برایش خاطره تعریف نکنید و نخواهید ثابت کنید که انسان‌هایی بدبخت‌تر از او هم وجود دارند .
ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻮﮎ‌ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺨﺮه او را بخندانید ،
کسی که حالش بد است ﻧﻤﯽ‌ ﺧﻮﺍهد ﺑﺨﻨﺪد
ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭد ، ﻣﯽ‌فهمید ؟ ﻏﺼﻪ
ﺑﺮﺍیش ﺍﺯ ﻓﻠﺴﻔﻪ‌ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﺰنید
ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺭﺍحت است ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ نیستید ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰنید .ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ
ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭا ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ
ﺗﻮی ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ
ﺑﺮﺍیش ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ
بگذارید ﺟﻠﻮﺵ
ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ
اجازه بدهید ﺍﻭ ﺣﺮﻑ ﺑﺰند ﻭ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ .
ﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﯿﺪ .
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺍگر ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺍﺗﻔﺎﻕ خیلی ﺑﺪﯼ خواهد افتاد.
ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ.
ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭ ﺭا اﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ آمده ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩه اید
ﺩﺳﺘﺶ ﺭا ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯿﺪ
مدام اصرار نکنید که با من حرف بزن،
به من بگو...
بغلش کنید...
ﺍگر ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ‌ﺯند...
  • غـــــ♥ـــــزاله ღ

    سلام دوست عزیز دعوتید به گروه کافه شعر و مطالب زیبا و پر محتواتون را در گروه خودتون به اشتراک بگذارید🌺

    لینک

  • Mandana

    سلام دوست عزیز دعوتید به گروه کافه شعر و مطالب زیبا و پر محتواتون را در گروه خودتون به اشتراک بگذارید🌺

    لینک


    سپاس

سلام
آدمی ام که روز میلادش را از یاد برده بود
یادم بود پاییز است، مهر امده اما ....
زیاد اهل صحبت و کامنت در اینجا نیستم ولی اینبار فرق داشت
آدمهایی برایم کامنت تبریک گذاشتند که ندیدمشان
آنهایی سراغم را گرفتند که نمیشناسمشان
ولی بودنها و تبریک های یهویی شماها برایم بسیار اهمیت دارد
مهم تر اینکه اولین پیامی که خواندم
تبریک تولدم بود
و تازه آنجا به ذهنم خطور کردم مگر الان چه زمانی است ؟؟؟؟
خلاصه که من از همه شما سپاسگزارم
و بابت محبتی که بمن داشتید خوشحالم
بازنشر کرده است.
تازگی ها زیادی حالمان را به هم میزند
زندگی را میگویم
انگار تازه یادش آمده
بازی کند ...
بازنشر کرده است.
من تورا حتي به اندازه يك قهوه خوردن هم كنار خودم ندارم.
به اندازه يك قدم زدن،
يك درد و دل كردن،
يك سر روي شانه گذاشتن و هاي هاي گريه كردن.
به اندازه يك سلام ساده،
يك احوالپرسی خشك و خالي.
تورا حتي به اندازه يك دست تكان دادن از دور هم ندارم.
من چقدر زياد تو را كم دارم....!
ببین!

من بلد نیستم دوستت نداشته باشم.

بلد نیستم وقتی میخندی قند توی دلم آب نشه و وقتی از رویِ غیرت اخم میکنی نمیرم برات!

بلد نیستم وقتی بهم میگی"دوست دارم" ناز کنم، پشت چشم نازک و بگم "مرسی" من میپرم و بوسه بارون میکنم گردیِ ماهِ صورتت‌رو. یا وقتی کلافه ای از ترافیک نمی تونم دست نکشم تو سیاهِ موهات و زیرِ گوشت آروم آروم شعر نخونم که بره پی کارش بی حوصلگی‌هات.

من بلد نیستم دوستت نداشته باشم.

تو، عشقت، صدات، دست‌هات، عطرت، من بلد نیستم بدون اینا زندگی کنم. مثل یک مخدری که جاریه توی روحم و تپش های قلبم که حیاتم وابسته است بهش.

تو همونی که خدا فرستاد تا ثابت کنه من رو بیشتر از همه ی بنده هاش دوست داره.

میدونی!

زندگی کردن بلدی میخواد ولی"من بلد نیستم بی تو زندگی کنم..."



| فاطمه صابری نیا |