به یاد آوردن عشق کار خیلی سختی است.
سالها میگذرد و بعد آدم از خودش میپرسد واقعاً عاشق شده بودم یا خودم را دست انداخته بودم؟
واقعاً عاشق شده بودم یا فقط داشتم وانمود می کردم او مرد رویایی من است؟
واقعاً عاشق شده بودم یا از سر لاعلاجی بود؟
| نورا افرون |
نشسته بود، زدم روی شونش گفتم تنهایی بدنگذره ؟!
نباش تنها، یهو دیدی شصت سالت شده هنوز نشستی اینجاها
خیلی زود میگذره، نمی فهمی اصلا...
زمانو میگم که عمرمون قاطیش شده...
گفت: حرفای بزرگونه میزنی بچه،
تنهایی دو مدل داره؛
تنهایی قبل از بودنِ کسی
تنهایی بعد از بودنِ کسی...
گفتم: فرقشون چیه با هم آدمِ بزرگ ؟!
گفت: اولی که باشی میتونی به آدمای دیگه فکر کنی اصلا میتونی به همه چیز فکر کنی
ولی دومی دیگه نمیتونی به کسی و چیزی فکر کنی
مجبوری بشینی روی نیمکت پارک
فقط و فقط به خودش فکر کنی اونم تنهایی !
| مهدیه صالحی |
مشکلمان این بود که همیشه شادیمان را به دیگران وابسته کرده بودیم،
دیگرانی که ممکن بود به هر دلیلی توی خیابان اٌسکول خطابمان کنند
و دایرکت اینستاگراممان را پٌر کنند از بد و بیراه و انتقادهای کوبنده "که حتما خیال میکنی خیلی خوب و زیبایی و این حرفها "
مشکلمان این بود که باور کرده بودیم باید خیلی ها بهمان بگویند چشمان زیبایی داریم و دماغمان بصورتِمان می آید تا احساس کنیم خوبیم و میتوانیم با اعتمادبنفس باشیم...
مشکلمان این بود،
اما نمیدانستیم کجای کار می لنگد که گاهی حس می کنیم کَمیم و دیگران خیلی چیزها دارند که ما نداریم و نمیتوانیم داشته باشیم!
هی با خودمان سر بعضی چیزها کلنجار رفتیم و جنگیدیم تا توی دل آدمهایی جا شویم که به تاییدشان اعتمادی نبود
و یکهو میزدند زیر همه چیز،
یکهو می گفتند از اول هم اشتباه کرده بودیم و می رفتند جایی که نمیدانستیم کجاست...
مشکلمان این بود که از اول یادمان نداده بودند تا نتوانیم به تنهایی شاد باشیم
بودن هیچکس دردمان را دوا نمی کند، که هر چقدر تاییدمان کنند و دوستمان داشته باشند و کنارمان بمانند تهش خودمانیم که میمانیم پای بد و خوب زندگی
وﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ است
به او نگویید تحمل کن، این هم ﻣﯽ ﮔﺬﺭد،
نگویید همه چیز درست خواهد شد،
از بلاهای بدتری که به سر خودتان و اطرافیانتان آمده برایش خاطره تعریف نکنید و نخواهید ثابت کنید که انسانهایی بدبختتر از او هم وجود دارند .
ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻮﮎﻫﺎﯼ ﻣﺴﺨﺮه او را بخندانید ،
کسی که حالش بد است ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍهد ﺑﺨﻨﺪد
ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭد ، ﻣﯽفهمید ؟ ﻏﺼﻪ
ﺑﺮﺍیش ﺍﺯ ﻓﻠﺴﻔﻪﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﺰنید
ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺭﺍحت است ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ نیستید ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰنید .ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ
ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭا ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ
ﺗﻮی ﭼﺸﻢﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ
ﺑﺮﺍیش ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ
بگذارید ﺟﻠﻮﺵ
ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ
اجازه بدهید ﺍﻭ ﺣﺮﻑ ﺑﺰند ﻭ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ .
ﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﯿﺪ .
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺍگر ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺍﺗﻔﺎﻕ خیلی ﺑﺪﯼ خواهد افتاد.
ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ.
ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭ ﺭا اﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ آمده ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩه اید
ﺩﺳﺘﺶ ﺭا ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯿﺪ
مدام اصرار نکنید که با من حرف بزن،
به من بگو...
بغلش کنید...
ﺍگر ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯند...
من تورا حتي به اندازه يك قهوه خوردن هم كنار خودم ندارم.
به اندازه يك قدم زدن،
يك درد و دل كردن،
يك سر روي شانه گذاشتن و هاي هاي گريه كردن.
به اندازه يك سلام ساده،
يك احوالپرسی خشك و خالي.
تورا حتي به اندازه يك دست تكان دادن از دور هم ندارم.
من چقدر زياد تو را كم دارم....!
ببین!
من بلد نیستم دوستت نداشته باشم.
بلد نیستم وقتی میخندی قند توی دلم آب نشه و وقتی از رویِ غیرت اخم میکنی نمیرم برات!
بلد نیستم وقتی بهم میگی"دوست دارم" ناز کنم، پشت چشم نازک و بگم "مرسی" من میپرم و بوسه بارون میکنم گردیِ ماهِ صورتترو. یا وقتی کلافه ای از ترافیک نمی تونم دست نکشم تو سیاهِ موهات و زیرِ گوشت آروم آروم شعر نخونم که بره پی کارش بی حوصلگیهات.
من بلد نیستم دوستت نداشته باشم.
تو، عشقت، صدات، دستهات، عطرت، من بلد نیستم بدون اینا زندگی کنم. مثل یک مخدری که جاریه توی روحم و تپش های قلبم که حیاتم وابسته است بهش.
تو همونی که خدا فرستاد تا ثابت کنه من رو بیشتر از همه ی بنده هاش دوست داره.
میدونی!
زندگی کردن بلدی میخواد ولی"من بلد نیستم بی تو زندگی کنم..."
| فاطمه صابری نیا |
نامه ای از من به من:
آدمی که یک بار رفته، دوباره ام میتونه بره.
آدمی که یک بار خیانت کرده، دوباره ام می تونه بکنه.
کسی که ۱ هفته میتونه ازت بیخبر بمونه، تا ابد هممیتونه بمونه.
کسی که یبار پشتتو خالی کرده، دوباره ام انجامش میده.
هرکسی یه بار بتونه یه کاریو بکنه، دوباره ام میتونه انجامش بده چون راهشو یاد گرفته.
اونقدر قوی باش و بزرگ باش که ببخشی ولی اونقدر ضعیف نباش که همیشه فراموش کنی.
مردها یک زن را برای همیشه در قلبشان نگه میدارند، زنی که عاشقش هستند..!
زنِ محبوس در قلبشان، شعر میداند، آواز میخواند...
بین اشک و خندهاش فاصله زیادی نیست
آسان اشک میریزد، بلند بلند میخندد...
تنها آرایشاش لبخندیست که دیوانه می کند و چشمانی که تا عمق وجودش را آشکار...!
مردها اما کنار زنی دیگر شبها به خواب می روند
و صبحها چشم باز می کنند
زنی که فقط دوستش دارند..!
آن زن اصول زنانگی را از بَر و اشکاش چون لبخندش لحظهای و بیروح است..!
آن زن احتمالا بیکاریهایش در سالنهای مُد و زیبایی سپری می شود
و خوب میداند که چگونه رفتار کند تا نافذتر باشد...!
او تعیین میکند مردش کدام کت را با کدام پیراهن بپوشد تا بهتر بنظر برسد
او مادری در خوناش نهُفته و همسری نمونه است
مردها ترجیح میدهند با زنی که دوستش دارند زندگی و زنی که عاشقش هستند را کنج قلبشان پنهان کنند..!
همین است علت اینکه این شهر پُر است از دخترکان عاشق و تنها
و مردانی موفق که زنی موفق پشتشان ایستاده است...
دنیای مردها بی عشق نیست
اما این را فراموش نکن که عشق هرگز برای مردها اولویت نیست...!
| سارا اسدی |
جان جوانان رحم کن بر ما جوانان
دست علی اکبر سپار غیر آن ، نه
شما ساعت چند هستید؟!
من به وقت شیطنت هام ده صبحم !
سر حال و آفتابی...
حال خوب بعد از کره و مربای آلبالوی خانگی با نان بربری ترد محله مان
که ختم میشود به یک استکان چای با عطر گل محمدی
به وقت جدیت اما دوازده ظهرم !
به سختی و تیزی آفتابش
با یک جفت چشم تخس و نگاهی نفوذپذیر
با شدت هرچه تمام تر میتابم به آنچه که میخواهمش
کسل که باشم سه عصرم !
اصلا بلاتکلیف...
بی حوصله مثل دوچرخه ی سالم خاک خورده ی گوشه انبار که بلااستفاده مانده و ساکن و ساکت
سکوت مشغله ی من است وقتی به وقت سه عصر باشم
به وقت بغض و دلخوری اما تنظیمم روی ساعت غروب !
حال و هوایی نه چندان روشن و رو به تاریکی...
با چشمهایی گرفته و تیره تر از همیشه هام
در این وقت میتوانم تنهاترین دختر قرن اخیر باشم شاید...شکننده ترین هم...
و ترس...ترس من خود دوازده شب است !
انگار وحشت جیغ تنهایی دختری در خیابان که سایه ای پشت سرش حس کرده باشد
ترس من تاریک ترین ساعت من است
تپش بی امان قلبی ست پس از بیدار شدن با صدای ناگهانی زنگ تلفن خانه وسط خواب و در نهایت لرزش صدای آن طرف خط...
آرامش و مهربانی هام اما چهار صبح است !
باید...
باید آن ها را ببوسیم
اما حیف ما بوسیدن در خیابان را یاد نگرفته ایم
پروانه ها در خیابان ها می رقصند و باید...
باید با آن ها برقصیم
اما حیف ما رقصیدن در خیابان را بلد نیستیم...
پروانه ها با پیراهن های عنابی با خال های نارنجی
با شاخک های نقره ای آواز میخوانند و ما را میخوانند باید...
باید با آن ها بخوانیم
اما حیف ما تماشاچیانِ سیاه پوش همیشه ایم
آواز خواندن چه می دانیم؟
دسته دسته می آیند و باید...
باید به آن ها «وه! چه زیبایید! »بگوییم
اما حیف
ما شهروندانِ نوچ کشیدن و تخمه شکستنیم
پروانه ها آمده اند و به زودی می روند
همچون هزاران پروانه ی دیگر کوچ کرده
از این سرزمین پریده
از این خیابان های جیب بر دور شده
از دست های شهری هراسناک
و ما هر عصر خوش و بش نکرده و آواز نخوانده نرقصیده
و کسی را نبوسیده به خانه برمیگردیم
و شبی دیگر را در تقویم تاریک خورشیدی
به تشویشِ جنگی دیگر به صبح می رسانیم...
| هدی حدادی |
این همه "دوستت دارم" را
براى کدامین روز مبادا
کنار گذاشته ایم؟!
باور کنیم مُردگان بوى گُل را
استشمام نمیکنند!
از صدایمان برای فریاد مهربانی،
از گوش هایمان برای غمخواری،
از دستانمان برای نیکوکاری،
از ذهنمان برای راستی و درستی
و از قلبمان برای عشق
استفاده کنیم...
آن روزی که تو طلوع می کنی ومن تماشا...
می بینی..!!
خیالم، به من پرواز را خواهد آموخت...
Mandana
( سکوت )FA-GH