مشکلمان این بود که همیشه شادیمان را به دیگران وابسته کرده بودیم،
دیگرانی که ممکن بود به هر دلیلی توی خیابان اٌسکول خطابمان کنند
و دایرکت اینستاگراممان را پٌر کنند از بد و بیراه و انتقادهای کوبنده "که حتما خیال میکنی خیلی خوب و زیبایی و این حرفها "

مشکلمان این بود که باور کرده بودیم باید خیلی ها بهمان بگویند چشمان زیبایی داریم و دماغمان بصورتِمان می آید تا احساس کنیم خوبیم و میتوانیم با اعتمادبنفس باشیم...

مشکلمان این بود،
اما نمیدانستیم کجای کار می لنگد که گاهی حس می کنیم کَمیم و دیگران خیلی چیزها دارند که ما نداریم و نمیتوانیم داشته باشیم!

هی با خودمان سر بعضی چیزها کلنجار رفتیم و جنگیدیم تا توی دل آدمهایی جا شویم که به تاییدشان اعتمادی نبود
و یکهو میزدند زیر همه چیز،
یکهو می گفتند از اول هم اشتباه کرده بودیم و می رفتند جایی که نمیدانستیم کجاست...

مشکلمان این بود که از اول یادمان نداده بودند تا نتوانیم به تنهایی شاد باشیم

بودن هیچکس دردمان را دوا نمی کند، که هر چقدر تاییدمان کنند و دوستمان داشته باشند و کنارمان بمانند تهش خودمانیم که میمانیم پای بد و خوب زندگی

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.