من بهتر از هرکسی تو رو شناخته بودم ،
انقدر که میدونستم وقتی عصبانی میشی تعداد پلک زدنت تو هر دقیقه چقد بیشتر میشه،

یا وقتی بادمجون میخوری سمت چپ دهنت میسوزه و اذیتت میکنه،

میدونستم رنگ زرد رو وقتی پررنگ باشه دوس داری و زرد کم رنگ حالتو بد میکنه،

شاید عجیب باشه اما اینم میدونستم که وقتی کتاب میخونی باید دور و برت مرتب باشه و قبلش دستاتو بشوری...

خب من میدونستم چون تورو حفظ بودم، اصن میدونی چیه ؟! من یه دفترچه با جلد زرد پررنگ داشتم که نکته های مهمتو یاد داشت کنم، هرچی که بین حرفات بهش اشاره کردی رو نوشتم حتی اون روز که بخاطر رفتنت داشتم گریه میکردم، اون روزم حواسم بهت بود...
گفته بودی مدل گریه کردنت شبیه منه اما اشکای تو از انتهای چشمت می چکه روی گونه هات!

اینا کافی نبود واسه اینکه بهت ثابت بشه من خیلی تورو بلدم و کنارم خوشبخت میشی ؟!

وقتی گفتی ما همدیگرو نمی فهمیم من فهمیدم بلد بودن این نیست که بدونم وقتی بادمجون میخوری کدوم سمت دهنت میسوزه، بلد بودن یعنی بلد باشی ناز کنی، بی تفاوت باشی

اهمیت ندی

وابسته نشی...

بعد تو اینا رو خیلی خوب بلدم...خیلی خوب!

| نازنین عابدین پور |