توی مترو نشسته بودم و به حراج رژلب‌های مخملی نگاه می‌کردم که آن سه زن جوان وارد شدند. دست‌شان چند پاکت آب‌ میوه و یکسری خوراکی بود، انگار که بخواهند بروند عیادت کسی.
زن‌های دیگر توی قطار رژهای مخملی را روی دستشان تست می‌کردند و در مورد گرانی لبنیات حرف می‌زدند و جزوه‌هایشان را تند تند مرور می‌کردند که یکدفعه تلفن یکی از آن سه زن جوان زنگ زد.
تلفنش را جواب داد و یکدفعه گفت: «چی؟ مامان؟» و بعد پقی بغضش ترکید و قبل از اینکه بکوبد توی صورتش از حال رفت.
آن دو نفری که همراهش بودند به جای او چند بار کوبیدند توی صورتشان و بلند بلند گریه کردند. یکدفعه مترو تبدیل به مسجد شد.
رژهای مخملی از یاد رفت، گرانی لبنیات و درس‌های خوانده نشده هم از یاد رفت. مادرشان مرده بود و تمام زن‌های توی قطار داشتند برای مادری که نمی‌شناختند گریه می‌کردند.

جوان‌ها، پیرها، چادری‌ها و سارافون گل‌گلی‌ها، حتی دستفروش‌ها هم گریه می‌کردند. من هم گریه می‌کردم. گریه داشت که بنشینی و ببینی فاصله زنگ خوردن تلفن یک زن جوان تا به گریه افتادن زن‌های دیگر به چند ثانیه هم نکشیده و این یعنی فاجعه.
یعنی زن‌های این شهر آنقدر توی دلشان

بازنشر