دلم تنگست. بهخودم میگویم معلومست توی این زمستان ِ نچسبِ بیرمق، دل آدم برای برفبازی، چپیدن توی کافه از سرما، نقاشی روی شیشهی بخارگرفته، سُرخوردن روی برف، معلومست دل آدم برای هاااکردن دستها تنگ میشود. امّا میدانم. میدانم به خودم دروغ میگویم. دلم برای عشق تنگ است ...
بعضی فضاها آدم را میبرد به دوران کودکی ، نه ، نمیبَرد ، بلند میکند و میچرخاند و محکم میکوبد توی دوران کودکی ، که دردت بگیرد ، مثل همین امتزاج بوی بُرادهی چوب و عطر چای ، بوی خاطرهی یک قهوهخانه ، جائیکه پدرم از تهدل میخندید ، در روستایش ، در روستایم ، نمیدانم ، من آنجا به دنیا نیامدهام ، امّا چه فرقی میکند ، هرجا که بوی بُرادهی چوب و عطر چای داشت حتما من اهل همانجا هستم ، اهل خندهی ِ از ته ِدل ِ پدرم ...
از آدمها نباید پرسید اهل کجایی ؟. آدمِ بیچارهی از تولد تا مرگ آواره، که اهل جایی نیست. از آدمها باید پرسید اهلی ِ چه کسای ؟. برای اهل بودن کلی نفر آدم لازمست و کلی قدم جا . برای اهلی بودن امّا فقط یک نفر آدم کافیست و یک گُله آغوش. اهل بودن آدم را به هیچ جا نمیرساند امّا اهلی بودن آدم را میرساند تا خود ِ خدا. آدمها اهل جایی نیستند. آدمها اهلی کسیاند ...
تنهائی ِ لعنتی بعضی حسرتها را خیلی عجیبوغریب میکند. انگار شکل ِ خاصی به ماهیت ِ حسرت میبخشد. حسرتهای عجیب و غریب. مثل حسرت ِ بینشانگی. این که مینشینی بغض میکنی که چرا این نشانه را نداری . اشک بریزی و پشتت بلرزد از حسرت ِ بی نشانگی ...
میان ِ هزارجور جلوهگری ِ عشق، آدمها باید نشانهی ِ خاص ِ عاشقی داشته باشند. نه مثل سرخی ِ گونه در شرم یا لرزش ِ صدا در هیجان. نه حتیّ مثل ِ بوسیدن و در آغوش گرفتن. این نشانهها حتی اگر ناخودآگاه هستند اما باید خاص باشند .آدمها باید نشانهی ِ خودشان را داشته باشند . که برای خودشان نشانهای خاص باشد. نشانهای که برای خود ِ خود ِ آدم نشانه باشد. یک نشانهی ِ خاص ِ ناخودآگاه که به خود ِ آدم اطمینان بدهد عاشق است. نشانهای که نشانهی ِ آرامش است. نشانهی ِ لذّت. نشانهی قوّت ِ قلب. نشانهای که نشانهیِ تمام نشانههای ِ خوب عاشقی است . مثل ِ خزیدن توی آغوش. مثل ِ بوسیدن ِمکرّر انگشتها. مثل نوازش ِ گونه با گونه. مثل ِ بوئیدن ِ چشمبستهی تن . آآه از حسرت ...
دلتنگی مثل گربهی نانجیبیست که هر روز پارهپاره از دلت را جلویش میگذاری تا به دندان بکشد ولی باز دم غروب به سینهات چنگ میاندازد ...
یه وقتهایی از تموم آدمهای دورم ناامید میشم و واقعا برام مهم نیست حتی اگه همشون برن و یک نفر هم دیگه توی زندگیم باقی نمونه. بعد یادم میافته که اتفاقات بیرونی، انعکاسی از درون خودمه. اگه از آدمها خسته شدم، یعنی از اون چیزی که توی اونها میبینم و درون خودم وجود داره خسته شدم. درواقع اون کسی که ازش ناامید شدم، خودمم...
وقتهایی هست که دلتنگیات دیگر از تنگی دلت نیست. از بزرگی غصههاست ...
میدونی داشتن سواد رابطه از کجا شروع میشه؟
از اونجایی که ممکنه با یه سری از دوستات، نزدیکات و یا حتی پارتنرت به مشکل بخوری و به هر دلیلی آدمهای مهم زندگیت به غریبه تبدیل بشن ولی تو انقدر بزرگ شدی و اینو درک کردی که به حرمت روزهایی که خندیدید، گریه کردید و خاطره ساختین و بخشی از روزهای زندگی همو رقم زدید؛ پیش کسی تخریبش نمیکنی، ازش بد نمیگی، رازهاشو فاش نمیکنی و...
چون میدونی که یه زمانی باهات حالش خوبه و یه روزی انتخاب زندگیت بوده!
من که میگم همه چیز توی یه جمله خلاصه میشه
" طرف باید اهلت باشه" !
خیلی حرف هست تو این یه جملهی کوتاه..
اگه اهلت باشه یعنی میشناسه تورو
اگه تو رو بشناسه خوب بلده کجا صداشو بالاببره برات کجا پایین بیاره
چه حرفایی رو درِ گوشت بگه و چه حرفایی رو جار بزنه
اهلت باشه خوب میدونه چی حالتو خوب میکنه و چی بد
بلده کی باید دنیارو بخاطرت به هم بریزه و کی سرشو پایین بندازه و از کنار خیلی چیزا آروم بگذره
میدونه چه چیزایی رو باید به روت نیاره و حرفشم نزنه، چه چیزایی رو صاف تو چشات زُل بزنه و بگه
اهلت که باشه، اون سر دنیام که بره اهله...
اهلت نباشه، بغل دستتم نا اهله...
این روزا هر دوتا دستی رو که میبینم به هم قفلن، فقط یه چیز از خدا میخوام
"خدا دست هیچ اهلی رو تو دست نا اهلش نذاره"
سرت را بالا بگیر
بگذار همهی آدمهایی که دورت ایستادهاند و برای زمین خوردنت با هم شرط بستهاند وا بمانند از اینکه هنوز میخندی که هنوز جای دستهایت روی زانوهایت جا خشک میکند. و مصرّانه به همهی بیمهریها میخندی
سرت را بالا بگیر...
بگذر از تمام چالههای اشتباهی که پاهایت را آزردند. حرفهایی که دلت را شکستند، آدمهایی که نگاهشان از هزاران تیشه بر ریشهات بدتر بودند.
خودت را ببخش.
برای همهی روزهایی که با سادگیِ کامل خودت بودی، خودت ماندی و خودت خواهی ماند.
سرت را بالا بگیر.
این روزها تاوانِ لحظههای سنگینی است که هر دقیقهاش خودت را خرج کسانی کردهای که منتظر بودند افتادنت را ببینند و بلند سوت بزنند و بلندتر برای شکستنت دست بزنند.
سرت را بالا بگیر....
از یکجائی به بعد خستگی مفهوم و تجربهای بالینی نیست. از یکجائی به بعد خستگی میشود یک ملغمهی احساسی غریب و عمیق از کوفتگی و سکون و یآس و تردید و تشویش و هزار کوفت و زهرمار ِ دیگر . میشود عُصارهی تمام تلخیهای گذشته. میشود تصویر مدام و متحرّک از خاطراتی تیز، که میبُرند. اصلا میشود تکیهگاه ِ روزانهی مرگ. مرگی ایستاده درکنار تو ، که به تو لمَ میدهد، امّا نمیکُشد ...
يكی هم پيدا شود اين روزها دستم را بگيرد و ببرد سفر يک جای برفی، بدونِ آفتاب،
دريا هم نداشت، نداشت
ولی جنگل باشد،
ببرد بِنشانَدم توی جنگل و برايم آواز بخواند و حرف بزند، از من نخواهد چيزی بگويم، نپرسد، بگذارد فقط گوش بدهم.
از پيچيدگیها بگذرد، فيلسوف نباشد، متفكر نباشد، از زندگی روزمرّه اش بگويد، از خوابهايش، از آشپزیاش،
از قشنگترين آوازی كه شنيده، زيباترين آدمی كه ديده.
عصرهای سفر برايم نانِ تازه بخرد و كنار گوجه و پنير و چای بگذارد، عكس نباشد، دوربين نباشد، لپ تاپ و موبايل و تلويزيون و روزنامه هم نباشد،
فقط موزيک باشد و سرما و مستی و پياده روی ... آتش ...!
آتش روشن كردن هم بلد باشد كه واويلا ...
درهمه این سالها هر کسی که باهام حرف زده و درددل کرده، یک چیز رو بیشتر از همه چیز فهمیدم. اینکه چه قدر دستمون به خون روح های همدیگه آلودس. چه قدر احساس کشته ایم. چه قدر همدیگه رو به انفرادی تنهایی فرستاده ایم. چه قدر خنجرهایمان رو از پشت تیزتر کرده ایم. و این روزها حرف های آدم ها چه قدر پرتر شده از این چه قدرها...
بانو
درود
Faryad
درود
بر قرار باشید تا همیشه رفیق