يكی هم پيدا شود اين روزها دستم را بگيرد و ببرد سفر يک جای برفی، بدونِ آفتاب،
دريا هم نداشت، نداشت
ولی جنگل باشد،
ببرد بِنشانَدم توی جنگل و برايم آواز بخواند و حرف بزند، از من نخواهد چيزی بگويم، نپرسد، بگذارد فقط گوش بدهم.
از پيچيدگی‌ها بگذرد، فيلسوف نباشد، متفكر نباشد، از زندگی روزمرّه اش بگويد، از خواب‌هايش، از آشپزی‌اش،
از قشنگترين آوازی كه شنيده، زيبا‌ترين آدمی كه ديده.
عصر‌های سفر برايم نانِ تازه بخرد و كنار گوجه و پنير و چای بگذارد، عكس نباشد، دوربين نباشد، لپ تاپ و موبايل و تلويزيون و روزنامه هم نباشد،
فقط موزيک باشد و سرما و مستی و پياده روی ... آتش ...!
آتش روشن كردن هم بلد باشد كه واويلا ...

پسند

بازنشر