و
۱ کاربر دیگر
بازنشر کردهاند.
خدای همیشه خوبِ من ؛
این روزها کمی بیشتر از همیشه نیاز دارم به تو نزدیک باشم
نیاز دارم حس کنم که در آغوشم گرفته ای ، حس کنم که گاهی دستانت را زیر چانه ات زده ای و داری از آن بالا تلاشِ دیوانه وارِ مرا نگاه می کنی و می خندی .
نیاز دارم که متعلق به تو باشم ، به مبدا و مقصد تمامِ انرژی های خوبِ دنیا ...
به شرع و حکم و اعتقاد هیچکس کاری ندارم ! هرکس مسیرِ منطق و احساسِ خودش را می رود ،
و من به حکم دلم ، می خواهم اینبار کمی عمیق تر ، تمرینِ انسانیت کنم ، و تلاش کنم که به کسی بد نکنم ، دلی را نرنجانم ، مهربان تر باشم و بانیِ حالِ خوب و لبخندِ آدم هایی که مرا می شناسند .
تمرین کنم که خوب تر باشم و خوب تر بمانم ، که کمی بیشتر ، آدم ها را دوست داشته باشم و در حد توانم برای بهتر شدنِ جهان و حالِ آدم ها تلاش کنم .
حس کردم بهترین زمان برای نزدیک تر شدن به تو ، حالا باشد ، با استناد به حسِ خوبِ تصوراتی که از ماهِ خوبِ تو در کودکی ام داشتم ، و با استناد به عطر بهشتیِ چادرنمازِ مادرم و تمامِ احساساتِ خوبی که از این حال و هوای آشنا ، به خاطر دارم .
دلم یه خوابِ سنگین میخواد. یه خوابی که وقتی بیدار شدم خسته تر از قبل نباشم. خوابی که دفعه ی بعد که چشمامو باز میکنم سقف آسمونم بلند باشه، آبی تر باشه از آبی آسمون. دیگه جایی اشک و درد و ناله نبینم، صدای خنده تو تک تک کوچه پس کوچه های شهرم پیچیده باشه. حالم از ته دل خوب باشه. کنار کسایی که دوسشون دارم با امنیت زندگی کنم و این چند صباحِ باقی مونده رو به خوشی بگذرونم. دلم یه خواب سنگین میخواد که اگه قرار شد هیچ چیز بهتر نشه دیگه هیچوقت چشمامو باز نکنم. هیچوقت بیدار نشم...
از یکجایی به بعد میشوی تعلیقی که مزهی تلخِ دلشوره میدهد، از امتزاجِ خیال و واقعیت. صبحها چشم باز میکنی امّا بیدار نمیشوی. شبها چشم میبندی اما به خواب نمیروی. انگار کن که خواب نیامده دست ِ بیداری را گرفته باشد و رفته باشند. انگار که یک زجرِ توهّمآور امّا چشمِ آدم را بر روی واقعیت باز کند. مثل عشق، که اصلا نیامد اما انگار دلم از داغِ رفتنش همیشه دارد در آتش میسوزد. همینقدر سخرهآور. همینقدر ترحمبرانگیز. انگار مرافعه برای هیچ. انگار زنده بودن، امّا برای مُردن ...
و
۱ کاربر دیگر
بازنشر کردهاند.
آدم ها غمگینت می کنند،
با آمدن های بی موقع شان
با رفتن های ناگهانی، با حرفهای آزاردهنده ،با نبودنشان،
حتی گاهی اوقات با حضورشان !
آدم ها همه جوره غمگینت می کنند، چنگ می اندازند و پوستِ احساست را می خراشند..
خاطرت را می آزارند و تو نمی توانی رهایشان کنی ،چون آن ها را بیشتر از خودت می خواهی!
بیشتر از خودت دوستشان داری و برایشان احترام قائلی ..
احترامی کاذب برای شخصیت هایی که روز به روز بیشتر تو را غرق در حضورِ بی حضورشان می کنند.
احساس می کنی دنیا به ته اش رسیده و مرگ خنجرش را بیخِ گلوی زندگی ات گذاشته است!
اما به تو اطمینان می دهم زمانی می رسد که دیگر هیچکدام از این ها برایت اهمیت ندارد..
آنجا به کسی می رسی که جز او هیچکس نمی تواند حالت را خوب کند و مرهم دردهایت باشد،
آن یک نفر هم "خودت" هستی و بس!
و
۲ کاربر دیگر
بازنشر کردهاند.
... اما بیایید یک چیزی در گوشتان بگویم...
رفتن... نبودن...
نباید زیاد طول بکشد...
نباید عادت شود...
نباید گذاشت دلتنگی به حد نهایت برسد.
نباید گذاشت دل به دلتنگی خو کند...
یادش بگیرد و با آن کنار بیاید....
آدم نباید آنقدر برود ...
و دور شود ...
که از مدار جاذبهی کسانی که دوستش دارند ...
خارج شود....
بگذارید در گوشتان بگویم...
آدمی که یک بار تا پای مرگ رفته باشد ...
و برگشته باشد، دیگر از مرگ نمیترسد.
آدمی که یک بار تا سر حد مرگ دلتنگ شده باشد و زنده مانده باشد، دیگر از فقدان نمیترسد...
سکوت چه بلایی که بر سر آدم ها نمی آورد..
یک دنیا حرف نگفته صف میکشد پشت دیوار لب ها...
چه بغض هایی که دفن میشود در گلو...
حتی هوا هم هوای دلخوری میشود...
سکوت است دیگر..
شاید مملو باشد از حرف هایی که نیمه شب در صفحه ی چت هایتان تایپ شدند اما سرنوشتشان پاک شدن بود...
نه شنیده شدن...
سکوت هوای دلگیری دارد..
بغض سنگینی دارد...
غم سهمگینی دارد...
سکوت جنازه ی احساسی است که به دست خودمان به دار کشیده شده...
حساب دنیا با آدم بابت مرگ، تسویه حساب نیست. مرگ فرجامی ناگزیر است، و ناگریز هم. همینست که دنیا، مرگ را به کسی بدهکار نمیشود و کسی هم طلبی بابت مرگ از دنیا نخواهد داشت. حساب آدم با خودش امّا فرق دارد. گاهی آدم به خودش یک مرگ بدهکار میشود. وقتی که نمیمیرد از شرم. وقتی که نمیمیرد از حقارت، از بیاصالتی. وقتی که نمیمیرد از زنده نبودن ...
و
۱ کاربر دیگر
بازنشر کردهاند.
میرسی به جایی که میشوی خسارتدیده. میرسی به جایی که میشوی حسرتزده. شوربختی امّا وقتیست که میرسی به جایی که میشوی خسارتدیدهی حسرتزده. آدم بی فرصت ملغمهی خسارت و حسرتست. فرصت، مالکیت همزمانِ زمان و تواناییست. زمان بی توانایی خسارت و توانایی بی زمان حسرتند، نه فرصت. برای همینست که فرصت یافتن عین خوشبختیست. زمانی کافی برای توانستن. توانی در خورِ زمان. آدم بی فرصت آدمی شوربختست. آدمِ دمِ آخرِ ناتوان، تجسّم خسارت و حسرت ...
نه نگو! قدمهای بعدیت را به هیچکس نگو!!! برو، بجنگ، بیفت، زخمی شو، بلند شو و دوباره ادامه بده. نیازی به روایت و توضیح نیست! به مقصد که رسیدی، خودشان خواهند دید و مهم نیست که کسی به رنجهای عظیمِ کشیدهات حتی فکر هم نخواهد کرد و همه نتیجه را خواهند دید و کسی نخواهد گفت: «میدانم چقدر سخت بوده و چقدر برایت گران تمام شده.» کسی نخواهد گفت: «دمت گرم که جا نزدی و به هر زحمتی خودت را تا مقصد رساندی.»
کسی نخواهد فهمید و کسی نخواهد گفت و هیچ اهمیتی ندارد! بلند شو و از شکست و رنج و آسیب نترس! قایقی که امنیت میخواهد، باید در ساحل بماند و در سکون بپوسد و در دل انفعال، تمام شود. تویی که ماجراجویی و به دنبال ساحلی بلندتر و مکانی دنجتر میگردی، باید دل به دریا بزنی و جسور باشی و از هیچ چیز نترسی...
غروب جمعه انگار از دل ِ آدم خون میکشد و سرخ میشود ، غروب سرخی که انگارهیچچیز مثل آن نمیتواند حجم سیلگون ِ غم ِ یک دلتنگی را بیان کند ، دلتنگیای که انگار به غروب جمعه میشمارندش ، یک غروبِ جمعه ، دو غروب ِ جمعه ، صد غروب ِ جمعه ، وقتی آدم قدر ِ هزار غروب جمعه دلتنگست ...
و
۲ کاربر دیگر
بازنشر کردهاند.
فکریِ این توهماتم که مثلاً اگر عاشقی شغل بود من الان چهقدر سابقهی بیمه داشتم؛ چهقدر مواجبِ ماهانه؛ چهقدر اضافهکار؛ چهقدر عواید ریز و درشت به استثنای حقِ عائلهمندی به انضمامِ کلّی مرخصیِ نرفته.
اگر عاشقی شغل بود چه ترقّی و ترفیعهایی به دوسیهام سنجاق میشد. حکماً هر سال هم نخستوزیر برای دادنِ جایزهی کارمندِ نمونه دعوتم میکرد و من هم هر نوبه از سر خجالت و حیا مراسمشان را میپیچاندم.
اگر عاشقی شغل بود، علیرغمِ سختی کار، دلم بازنشستگی را گردن نمیگرفت. قبلِ اینکه حکمم را توقیع کنند یک پنجشنبه بعد از ظهر، خودم را توی موتورخانهی اداره حلقآویز میکردم.
یه الف بچه بودم عاشقت شدم.
دارم دال بچه میشوم شازده.
برگرد.
بین خودمون بمونه؛ ولی هرکی هرجا دلشو جا گذاشته باشه، آخر آخرش برمیگرده همونجا، هیچ چی هم نمیتونه جلوشو بگیره، حتی اگه دلشو پیش تنهایی جا گذاشته باشه... !! وای از اون روز... وای اگه یه آدم دلشو پیش تنهایی جا گذاشته باشه، چه برگشتن دردناکی داره... سرانجام تلخ و تاریک یه آدم که تنش خالی مونده، «یه آدم خالی» .... !
آنچه مرگ را حسرتبار میکند نیستشدن ِ آدم ِ زنده نیست، که نابود شدن فرصت ِ زندگیست . وقتی فرصت زندگی از دست برود دیگر زنده بودن معنائی ندارد. درست مثل صف جنازههایی که به خاطر کثرت، معطل دفناند و هنوز به طور رسمی مُرده به حساب نمیآیند . فرصت زندگی که از دست رفت آدم فقط مردهی غیررسمی است. حتی اگر صد سال دیگر هم زنده بماند. و کیست که نداند فرصت زندگی یعنی فرصت عاشقی. فرصت عاشقی را که از دست دادی آن وقت است که دیگر حتّی برای مردن هم دیر است. وقتی که دیگر مرگ حسرتبار نیست. همین است که اگر هیچوقت برای زندگی دیر نیست امّا گاهی حتیّ برای مُردن هم دیر است . گاهی حتیّ برای مُردن هم دیر است ...
ღمهدیارღ
متن عالی
Faryad
متن عالی
سپاسگزارم رفیق جان