و
۴ کاربر دیگر
بازنشر کردهاند.
ما چیزی که خودمان می خواهیم باشیم، نیستیم. چیزی هستیم که جامعه می خواهد. چیزی هستیم که والدینمان انتخاب می کنند. ما نمی خواهیم کسی را ناامید کنیم. نیاز شدیدی به دوست داشته شدن داریم. بنابراین بهترین ها را در وجود خود خفه می کنیم. کم کم درخشش رویاهامان تبدیل به هیولای کابوس هامان می شود. آنها کارهایی اند که انجامشان نداده ایم. ممکن هایی که ناممکن کرده ایم.
و
۳ کاربر دیگر
بازنشر کردهاند.
روزهای خوبتری می رسد، ما خوب میشویم، شکستگیهامان را ترمیم میکنیم، زخمهامان را ضماد میگذاریم، روبهروی آینهی صیقلی روزگار میایستیم و بازهم لبخند میزنیم. ما دوباره خوب میشویم، جهان جور دیگری میشود، آدمها مهربانتر خواهندشد و از شیار پنجرهها، نور امید و عشق، به تاریکی دلهای سرمازده خواهد تابید. روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند و گوی اوضاع جهان، همیشه روی یک مدار نمیچرخد. فرشتهی اقبال ما، دوباره بر میگردد و شاخههای خشک باورمان، بار دیگر سبز میشود.
باید باور کنیم که خوب میشویم، لابلای دردها قد میکشیم و فراموش میکنیم چقدر افتادیم، چقدر زخمی شدیم و چقدر رنج کشیدیم. بزرگ میشویم و یادمان میرود، بزرگ میشویم و میبخشیم...
میبخشیم روزگار ترش و عبوسی را که لبخند را به پهنهی صورتمان حرام کرد.
می بخشیم جغرافیا و تاریخ را که با ما سر ناسازگاری و جبر داشت.
میبخشیم به احتمال وقوع شما «ای روزهای خوب که در راهید...»
و
۳ کاربر دیگر
بازنشر کردهاند.
هیچ وقت نمیتونی بفهمی پشت خنده های کسی چقدر بغض جمع شده
پشت بیخیال گفتنش چقدر حرف نگفتست
پشت آرایش غلیظ یه زن چقدر عشق، دلشوره و اشکه
پشت سکوت یه مرد چقدر غرور ترس و درده
تو هیچ وقت نمیتونی بفهمی پشت دستای گره خورده یه زن و مرد
چقدر فاصله خوابیده
پشت تعهد شناسنامه ای شون چقدر هوس
پشت قیافه منطقیه یه آدم چقدر جنون
پشت عصبیت یه آدم چقدر مهربونی
پشت سر شلوغیا یکی چقدر تنهایی
تو خیلی وقتا خیلی جاها تو خیلی شرایط ها نبودی اما راجبش قضاوت کردی رای دادی محکوم کردی خدا نبودی ولی خدایی کردی!!!!!!
کاش اینقدر راحت
تا وقتی که درون کسی رو لمس نکردیم
دربارش قضاوت نکنیم
سرنوشت انقدر دنبالمون میکنه تا تو یه کوچه بن بست تو همون شرایط قرارمون میده...
شک نکن
و
۱ کاربر دیگر
بازنشر کردهاند.
از یکجائی به بعد خستگی مفهوم و تجربهای بالینی نیست. از یکجائی به بعد خستگی میشود یک ملغمهی احساسی غریب و عمیق از کوفتگی و سکون و یآس و تردید و تشویش و هزار کوفت و زهرمار ِ دیگر . میشود عُصارهی تمام تلخیهای گذشته. میشود تصویر مدام و متحرّک از خاطراتی تیز، که میبُرند. اصلا میشود تکیهگاه ِ روزانهی مرگ. مرگی ایستاده درکنار تو ، که به تو لمَ میدهد، امّا نمیکُشد ...
و
۱ کاربر دیگر
بازنشر کردهاند.
این جمله ی بی پایه و اساس که می گه: آدم هارو باید تو عصبانیت شناخت از ذهنتون پاک کنید؛ اتفاقا" افراد تو عصبانیت خودشون نیستن اونها اونقد تحت تاثیر عوامل منفی هستن که بدون هیچ فکرو برداشت حرفی رو می زنن و رفتاری رو می کنن که بعدا خودشون هم ناراحت هم پشیمون می شن. مگه داریم کسیو که موقع عصبانیت قربون صدقه ی کسی بره و بگه ممنون چقد قشنگ عصبانیم کردی؟ این جمله های آبکی سرشار از احساسات بچگانه س نه بلوغ و روشن فکری.
و
۱ کاربر دیگر
بازنشر کردهاند.
از خودت مراقبت کن بهخاطر من. بهخاطر پاییزی که با تو در آن قدم نزدهام، بهخاطر برگهای خشکی که با تو به حریم آنها پا نگذاشتهام، بهخاطر زمستانی که در آن دستهای سرد تو را نگرفتهام، بهخاطر اتوبان تاریک و خلوتی که نیمهشب، با تو از آن عبور نکردهام.
از خودت مراقبت کن، بهخاطر تمام عاشقیهای نکرده، سفرهای نرفته، کارهای نیمهتمام و حرفهایی که با هم نزدیم.
از خودت مراقبت کن بهخاطر من، بهخاطر تعلقخاطری که به تو دارم، بهخاطر انگیزهی سرشاری که از نگاه و حرفهای تو میگیرم، بهخاطر من، بهخاطر آغوش محکمی که سهم بیقراریهای مدام من است.
از خودت مراقبت کن و با من حرف بزن، با من در هر شرایط و از هر موضوعی که دوست داری، با من بیشتر حرف بزن...
من به صدا و نگاه و حرفهای تو نیاز دارم، میفهمی؟
من به صدا و
نگاه و
حرفهای تو
نیاز دارم....
و
۳ کاربر دیگر
بازنشر کردهاند.
بدترین حالتی که ممکنه برای یه آدم پیش بیاد اینه که همزمان هم احساسی باشه و هم منطقی، یعنی قلبش داره مچاله میشه ها، ولی مجبوره منطقی تصمیم بگیره، بعدش باید روزها و ماهها و حتی سالها بشینه به قلبش توضیح بده که اگه اون کارو نمیکردم بیشتر مچاله میشدی.
اما مگه قلب حالیشه؟ وقتی دیگه صلحی نباشه بین عقل و قلبت، انگار لای منگنه ای، چون نه مغزت قلب داره، و نه قلبت مغز.
و
۱ کاربر دیگر
بازنشر کردهاند.
هیچوقت حسابم با تو وشب
صاف نخواهد شد!
می دانی چرا؟
نبودنت یک درد است و
عقربه هایی که جان می کنند،
تا به صبح برسند
یک درد بی درمان دیگر...
هیچ کس درد تورو نداره. هرچقدر سعی کنی توضیح بدی در نهایت هیچ کس چیز هایی که درونت احساس میکنی رو درک نمیکنه. ممکنه به ظاهر احساس همدردی کنه یا براش پیش اومده باشه و این قابل تحسینه ولی در نهایت کسی مسیر تورو طی نکرده، جای تو زندگی نکرده، سختی های تورو نکشیده و از دید و ظرفیت تو با مشکلاتش مواجه نشده.
و این منطقی ترین دلیل برای اهمیت ندادن به حرف ها و نصیحت های دیگرانه. برای تنهایی تصمیم گرفتن و گوش کردن به صدای درونته. برای جواب پس ندادن به کسی و عمل کردن طبق چیزایی که فقط و فقط مغز خودت بهت میگه درسته و یا قلبت بهت میگه که انجامش بدی. بهم اعتماد کن.
نه در انتظار کسی، نه در انتظار چیزی و نه دلواپسِ رویدادی! خنثی نشستهام وسط میدان زندگیام و دارم نگاه میکنم.
آدمها میآیند و میروند، اتفاقها میافتند و بیاهمیت میشوند، دلخوشیها میدرخشند و رنگ میبازند. هیچچیز دائمی نیست، نه اشکها و نه آدمها و نه لبخندها.
خنثی نشستهام و دارم نگاه میکنم، به جهانی که من باشم یا نباشم، من رضایت داشتهباشم یا نداشتهباشم، ادامه دارد.
خنثی نشستهام و دارم نگاه میکنم، روزها از پیِ روزها و فصلها از پیِ فصلها و آدمها از پیِ آدمها...
خنثی نشستهام و دارم نگاه میکنم، اندوه خودش را به شیشه میکوبد، اما من آرامم و آنقدر رفتن و آمدن و داشتن و نداشتن و دویدن و به دست آوردن و نیاوردن دیدهام که هیچ چیز برایم اهمیت ندارد.
خنثی نشستهام و دارم نگاه میکنم...
گاهی باز شدن یک در در سه قفله بودن آن در است. گاهی راه پیدا کردن در بنبست بودن یک راه است. باید از باز نشدن، باید از بنبست بودن مطمئن شوی. بنبست بودنی که میشود عین راه. بسته بودنی که میشود عین در. امید ِ بیخود کار دست آدم میدهد. آن اطمینان. آن خلاصی. آن خاک کردن ِ امیدِ موهوم. آن رهایی ...
اگه به سیاها پول نمیدید حداقل بهشون لبخند بزنید. بذارید فکر نکنن بی مزه هستن. اصلا به اون سیاها که بی مزه هستن بیشتر بخندید. این که یه آدم بی مزه مجبور شده خودش رو سیاه کنه و وسط چهارراه برقصه یعنی خیلی مجبور بوده... ما به چیزای بی مزه ی زیادی خندیدیم. سیاهای اسفند هم روش...
چه دروغ بزرگیست!!!
زمان همه چیز را حل میکند...
زمــــان
فقط موهایمان را سفید کرد
زخمهایمان را کهنه
و
دردمان را بزرگتر
دلتنگیمان را بیشتر
روزگارمان را سیاه تر...!!!
بیزارم از هر دردی
که درمانش زمان است. . .
زمانی که دق مـی دهد
تا بگذرد...
شرم می کنم با ترازوی کودک گرسنه سیری ام را وزن کنم
" این روزها بیشتر حواسمون به دستای خالی باشه "
وسط داد و بیداد و دعوا یهو گفت : منم
حواسم نبود اصلا بپرسم یعنی چی منم ؟!
منم چی ؟! فحشه ؟! بد و بیراهه ؟!
چیه این منم ؟!
اما وقتی یه بار دیگه گفت منم
دیگه سکوت نکرد
داد زد : منم، منم
اینی که داری باهاش میجنگی منم!
دشمن نیست ، غریبه نیست
رهگذر کوچه خیابونم نیست، منم!
نه شمشیر دستمه، نه سنگر گرفتم جلوت
نه قراره باهات بجنگم
ببین دستام بالاست، تسلیمم
نه از ترس و نه بخاطر ناحق بودنم
فقط به حرمت عشقی
که گاهی تو از یاد میبریش
یه وقتایی اگه سکوت میکنم در برابرت
برای این نیست که حرفی برای گفتن ندارم
یا نمی تونم جواب حرفاتو بدم
فقط برای اینه که حالیمه
قرار نیست خراب کنیم چیزیو!
اگه بحثی هم هست برای بهتر شد نمونه
یادم نمیره اینی که جلوم وایساده « تویی »
ولی تو انگار یادت میره
اینی که داری زخم رو زخمش میزنی « منم »!
ღمهدیارღ
متن عالی
Faryad
متن عالی
سپاسگزارم رفیق جان