از یک‌جایی به بعد می‌شوی تعلیقی که مزه‌ی تلخِ دل‌شوره می‌دهد، از امتزاجِ خیال و واقعیت. صبح‌ها چشم باز می‌کنی امّا بیدار نمی‌شوی. شب‌ها چشم می‌بندی اما به خواب نمی‌روی. انگار کن که خواب نیامده دست ِ بیداری را گرفته باشد و رفته باشند. انگار که یک زجرِ توهّم‌آور امّا چشمِ آدم را بر روی واقعیت باز کند. مثل عشق، که اصلا نیامد اما انگار دل‌م از داغِ رفتن‌‌ش همیشه دارد در آتش می‌‌سوزد. همین‌قدر سخره‌آور. همین‌قدر ترحم‌برانگیز. انگار مرافعه برای هیچ. انگار زنده بودن، امّا برای مُردن ...

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر