من از چشم هایت
این باغ نجواها
برای حوصلۀ شعرهایم
صدای بارانُ خندۀ گل می چینم
با من باش ای طلوع بی پایان
که ماه را فانوس قدم هایت
ستاره ها را سنگفرش راه تو خواهم کرد
با من باش
که باران را رام عطر تو می کنم
و برکه ها را از حضور تو سرریز
به باد خواهم گفت
نی زارها بنوازند
صنوبرها برقصند
و پنجره های دنیا را رو به تو بگشاید
قاصدک ها خبر به گل ها برسانند
با شبنم اشتیاق گونه هاشان
راهت را بشویند
و پروانه ها در هوایت ریحانُ مریم بپاشند
با من باش
و عشق را از امواج دوردست عاطفه
به ساحل لبخند پونه ها دعوت کن
و کرانه های انتظار دلم را
به آمدنت برسان
که از ردّ پای تو
باغی از گل های سرخ سر می زند
که عطرهای مهیّجشان
تو را پیش از تو
به من مژده خواهند داد
و من با تمام پروانه های جهان
با قلب شمعدانی ها
در تپش های بی اختیار
در ایوان باران تو را چشم در راهم
با من باش شاید من
آخرین بازماندۀ قبیلۀ عشق باشم
با من باش
ای دو چشم روشن دل
مرا به آفتابُ سیب پیوند کن
تا به رؤیای بیدار عشق احیا شوم
با من باش
ای دست های آبی عشق
با من باش
همیشه از تو می نویسم
و گل ها که با تو همزادند
یک روز پروانه ای شاید
از میان شاخُ برگ این واژه ها
به شانه های عطر تو بنشیند
و دیگر برنگردد
دلم
ماهی تنگ بلوری ست
که خواب دریا می بیند
و من همیشه آخر شعرم
دست هایم
پر از گوش ماهی ست
برای گلدان خیالم
که من از شاخه های عمیق اش
صدای دریا می چینم
آخر شعرهایم
همیشه غمگین می شوم
اندوه کوچک جدا شدن از تو
مثل کسی که
رؤیاهایش را از دست می دهد !
تو همانی
که وقتی به تو خیره می شوم
فقط آنچه را که احساس می کنم
می بینم
خیالت با روح من
قایم باشک بازی می کند
وقتی واژه ها
بوی تو را می شنوند
رفتارشان را عوض می کنند
مثل اینکه دانه های اشک
به کاغذ که می رسند
پروانه می شوند
دور تو می گردند !
می پرسند
چرا اینقدر دوستت دارم
می گویم
تنها پروانه ها می دانند
برای زنده ماندنشان
گل ها چه ارزشی دارند
من تاب می آورم
دنیای بی تو را
امّا
آسمان را هم
راحت نمی گذارم
خواب از چشم خدا می گیرم
تا تو را از رؤیای باران ها
به بیداریم برساند
شاید آنوقت
بی حساب شدیم
من تو را دارم
و او هم از لبخند چشم هایت
برای حوصله اش
خیال می چیند
فکر می کردم
اگر گل ها نبودند
پروانه ها
چه خاکی بر سرشان می کردند ؟!
یا اگر باران نمی بارید
و برکه ها می مردند
شب ماه کجا می خوابید ؟!
و با دست خالی
خیالم چه می کرد
آشنایم اگر تو نبودی ؟!
هر شب از شعرهایم
پرنده های کاغذی می سازم
رها می کنم
در خیال نازک باد
با شاه پر اسم تو می پرند
تا شاحه های ماه
و پشت پنجره ات انگار
کسی می آید از ترانهُ مریم
که در یک دست ماه
و در دست دیگرش
تکّه ای آسمان دارد
و زیر لب تو را می نامد
با گلوی تمام شب بوها
و من
هر شب از شعرهایم
پرنده می سازم !
وسط یک رؤیا
از خواب بیدار می شوم
تنهائی نگاهم می کند
مثل کسی که
صدایش کرده باشند !
به من نگاه کن
به باران خاکستری چشم هایم
به سایه های خیس دست هایم
که قلب من
پرنده ای ست در قفس واژه ها
بی تو نام دیگر من
پائیز ست !
یر دستم
کاغذی خواب آلود
بستری برای رؤیاها ست
تا من
به آنچه واژه ها به آن نمی رسند
احساس نزدیکی کنم
دست هایم
سایه های نور تو ست
آبشار خاطراتی
که درون من می ریزد
تو وقتی میبینی که من افسرده ام
نباید بگذری،
سکوت کنی،
یا فقط همدردی کنی؛
بنا کننده ی شادیهای من باش!
مگر چقدر وقت داریم؟
یک قطره ایم که میچکیم در تنِ کویر و تمام می شویم...
"نادرابراهیمی"
اسم تو
گذر واژه ی رؤیاهاست
به کوچه های خیالم
و باران
شبگرد شهر عشق
تا من
تو را یک شعر
آسوده دوست بدارم