وسط یک رؤیا
از خواب بیدار می شوم
تنهائی نگاهم می کند
مثل کسی که
صدایش کرده باشند !
به من نگاه کن
به باران خاکستری چشم هایم
به سایه های خیس دست هایم
که قلب من
پرنده ای ست در قفس واژه ها
بی تو نام دیگر من
پائیز ست !
یر دستم
کاغذی خواب آلود
بستری برای رؤیاها ست
تا من
به آنچه واژه ها به آن نمی رسند
احساس نزدیکی کنم
دست هایم
سایه های نور تو ست
آبشار خاطراتی
که درون من می ریزد
تو وقتی میبینی که من افسرده ام
نباید بگذری،
سکوت کنی،
یا فقط همدردی کنی؛
بنا کننده ی شادیهای من باش!
مگر چقدر وقت داریم؟
یک قطره ایم که میچکیم در تنِ کویر و تمام می شویم...
"نادرابراهیمی"
اسم تو
گذر واژه ی رؤیاهاست
به کوچه های خیالم
و باران
شبگرد شهر عشق
تا من
تو را یک شعر
آسوده دوست بدارم
تو نیستی
و من به خانه ای می مانم
که آن را با عجله
خالی کرده باشند
پر از اسباب بازی های شکسته
این تکّه های زمان
جا مانده در کف دست رؤیاها
روی گاردریل ها نشسته ام
و به این فکر میکنم
چه کِیفی بدهد
برای عبور از خیابان
دستانت را بگیرم..
شاید عشق همین باشد
همین اندازه ساده و بی تَکَلُّف...
" علی سلطانی "
هنگامی که
گیسویت را
به پهلوی صورت شانه میکنی
در چشمانم
که تو را رصد میکنند
ماه گرفتگی رخ میدهد!
دانشگاه (سر کلاس) .
+من هیچوقت آخر اون فیلمو نفهمیدم، زنه چرا ول کرد رفت؟
_کاری به اون فیلم ندارم ولی یه قانونی میگه زنها وقتی عاشق کسی بشن رهاش میکنن میرن! .
+پس لطفا عاشق من نشو!
_چی؟
. +هیچی استاد اومد
_یکم دیر گفتی
. +چی؟! .
_هیچی اونجوری زل نزن بهم استاد داره نگامون میکنه...
"علی سلطانی"
چون باد
در گوشهُ کنار من
روانه ای
چون باران
مرا سبزُ تازه می کنی
و چون طوفان عشق
ساحل به دریا می بری
من
این تو را
و این عشق را
دوست دارم
نو به نو
شبنم به شبنم
گل به گل
صورتت را
به واژه هایم نزدیک تر کن
می شنوی ؟
آوای بارانی که می گوید
عشق هرگز نمی میرد
حتّی اگر ندارمت !
با دقت برایم شعر میخواندی
با ظرافت موهایم را چنگ میزدی
پلک هایم را بسته بودم
و داشتی با وسوسه نگاهم میکردی...
مدام فکر
مدام وهم
مدام خیال
باید سرم را گرمِ کاری کنم
اما نه
نمیشود
چند سطر قبل از این شعر
سرم روی پاهایت جا مانده است!
"علی سلطانی"
شعرهایم
گل های چیده ای ست
از مزارع رؤیا
که قسم می خورم
بوی تو را می دهند
جوری که گوئی
پیش از تو هرگز
رایحه ای
مرسوم نبوده است
همه باغ دلم آثار خزان دارد ،
کو ؟
آن که سامان بدهد،
این همه ویرانی را ...
"حسین منزوی"
مثل فیلمی که
اجازه ی اکران به او نمی دهند
حسرتی عجیب دارم
کاش میشد
مرا ببینی ام....
شادی دادخواه
لایک
ღمهدیارღ
رفاقت ؛
ایستادن زیر باران
و با هم خیس شدن نیست .
رفاقت آن است که
یکی بر دیگری چتر شود
و دیگری نفهمد چرا خیس نشد...
لایک به پست زیبای شما
ارادتمند شما
مهدیار
1402/02/06
لینک