راجع به زندگی حرف نمی زنم
از نگاهی می نویسم
که به آن خیره مانده است !
هر روز دست هایم
این پرندگان کوچک
از خیالت دانه می چینند
و با چینه دانی از چشمانت
به رؤیا می پرند
آنجا که پنجرۀ عطر تو باز ست
وشاخه های ماه
از برکۀ بارانی شعرم
ترانه می نوشند
دست هایم
این پروانه های بی چراغ
هر شب از عبور خیالت
شعله می چینند
و در بی خوابی شب بوها
تو را
به شب نشینی عاشقانه می برند
ای که بوی خوش ات
شأن نزول گل های عالم ست
و دست هایم
پر از آیه های پروانه
تنها تر که می شوم
بیش تر می نویسم
بیش تر که می نویسم
تنها تر می شوم
تنگی ِ نفس گرفته خیالم
در هوای این
عشق بی آغوش !
اسم تو
ترانۀ کوچکی ست
که مرا
و آنچه حس می کنم را
به ترنّم می نشاند
دلم
ماهی کوچکی می شود
در تنگ دست هایت
که دریا را اختراع می کنند
از صدف واژه هایم
صدای باران می آید
چار دیواری دست هایم
پر از زمزمۀ دست تو می شود
و از تو نوشتن مثل یک نفس
نجوائی می شود
که زندگی را نوازش می کند
بی تو دلم
ترانه سازی کهنه کار ست
که می داند
چگونه در آخرین نت بمیرد !
این واژه های بی قرار
مرا از روی شوق وصل تو
به گریه می پرانند
آنجا که گونه های شعر من
در ملاقات چشم هایت
خیس لبخند می شود
و لب هاشان
بر بارانِ بوسهُ گل
سد می بندد
نگاهت
آرامش درّه ها را
پر از نجوای گل های وحشی
در تن شعر من می ریزد
و من واژه هایم را
از عمق چشم های تو می چینم
چشم هایت
این خیال های
سبک تر از قلب یک پرنده !
چشم های تو آبی نیست
وگرنه حتما
در آنها غرق می شدم
سیاه نیست
وگرنه حتما درآنها
به خواب می رفتم
سبز نیست
وگرنه حتما در آنها گم می شدم
اما
نه دوست دارم غرق شوم
نه به خواب بروم
نه گم شوم
من دوست دارم
هر صبح
قله ای تازه از چشم هایت را
فتح کنم
و هر غروب
جرعه ای از آنها بنوشم
بانوی چشم قهوه ای من..!
"محسن حسینخانی"
دلـگـیـــــــرم
ماننـد پیش نمــازے
که نمـازِ بــاران خـوانـده
و مـنـتـظــرِ
آبــرو دارے اَبـرهـاســت ...
مثـل خنثـــــےٰ گـر بمبـــــے
کـه دو سـیـمـــش سـُـرخ اســت
مانـده امـ قیــدِ لبــَــت را بـزنـــم
یــا دل را ....
عطر پرتقال می گیرد نفسم
از تو که می گویم
نارنجی می شود دنیایم
تو را که می بینم
و تو بکرترین منظره ای
مثل درخت پرتقالی
که در پاییز به بار نشسته باشد!
پر از بوسه
پر از دوستت دارم...
"حامد نیازی"
نیمی از شعرهایم، زاده ی ناشنوایی اند
نیم دیگر، نابینایی.
سپیده دمان که اولین خشابِ سرخ
از مشرق خالی می شود
حافظه ی کوتاه مدتم
به بالای یک کاجِ باریک
در حاشیه ی جاده پرتاب می شود.
یک ماهی قرمزِ سه دم
در تنگ مغزم
شناور است.
چند دسته کرمِ ابریشم
الیافی شفاف، بر حصارِ کالبدم می تنند.
هر سال بهار،
پیش از پروانه شدن
کسی بالهایم را با بوسه می چیند
و از من
تنها تمبری فسرده از رُستن
در آلبومِ یادبود،
بر جای می ماند.
"پولشکان شرمانوف"
به خود پناهم ده
که در پناه تو
آواز رازها جاریست
و در کنار تو بوی بهار میآید
"حمید مصدق"
بیا با من زندگی کن
تا بنشینیم
روی صخرهها
کنار رودخانههای کمعمق
بیا با من زندگی کن
تا میوهی بلوط بکاریم
در دهان یکدیگر
و این آیین ما شود
برای سلام گفتن به زمین
پیش از آنکه پرتمان کند
دوباره به میان برفها
و حفرههای درونمان
لبریز شود از
ناگواریها
بیا با من زندگی کن
پیش از آنکه زمستان دست بکشد
از تنها بالشتی
که آسمان تا به امروز بر آن سر گذارده
و حفرههای درونمان
لبریز شود از برف
بیا با من زندگی کن
پیش از آنکه بهار
این هوا را ببلعد
و پرندگان آواز بخوانند.
"جان یائو "
بی تو من
اندوه ابرهایم
رنگین کمان خفته ای
در انتظار دست آفتاب
از ماسه زار دفترم
بوی دریا می آید
و شعر من
یک فنجان غروب
پر از چشم های تو ست !
افکار عاشقانه ام
در اعماق ذهن من
چیزی را نمی بینند
آنسان که ماهی ها
در کف اقیانوس
آنها
از میان چشم های قدیمی ات
که در من غرق شده اند
راهشان را حس می کنند
چشم هایت
این لنگر های عاطفه در من
شادی دادخواه
رضا صحرانشین(مدیر سرای شادی)