در نگاه عشق حرفی ست
که دل را به عصیان کشیده
به شبُ حادثه می برد
تا قصّه ساز شود
و این رازی ست
که نه باران می داند
و نه در اندیشۀ رنگین کمان می گنجد
نه کار گیلاس های همزاد ست
نه سیبی که در عطر گیسوی دختران
در حسّ بلوغ می افتد
عشق نمی گذارد
حتّی پروانه ها هم
پایشان را از گلیمشان
درازتر کنند
که تا آسمان بر جاست
رازش در حافظۀ شقایق ها
سر به مهر بماند !
محڪم مرا در آغوش بڪش
نگاهم ڪن ؛؛
جورے ڪه برقِ چشمانمان صاعقه شود
و رگبار نوبرانه ی عشق
یڪریز ببارد...
اصلا مرا ببوس...
از آن بوسه هاے عمیق
ڪه نفسهایمان را در هم می پیچاند
و عشق در وجودمان شعله می ڪشد
بغلم ڪن جان و جهانم..
یڪ جور عجیب
ڪه هر ڪه ما را دید تردید ڪند
ڪه تو مرا بغل ڪرده اے
یا من تو را ...
در اغوشت که میگیرم ؛
ثانیه ها ؛
از حسادت میمیرند ... و من !
با بوسیدن تو ؛
حرص شان را در می اورم ... انقدر که ؛
مجبور شوند ؛
بین لبهای من و تو ؛
جان دهند ... تا زمان را ؛
متوقف کنند ...
ز تو می نویسم
واژه هایم رنگ باران می گیرد
از دست هاشان
بوی خیالی می آید
که تو را از آن همه دور
رو به رویم می نشاند
و ما چون دو آینه در هم
تا بی نهایتِ عشق
ممتد می شویم
نور به قبر شعرهایم ببارد
که از دهانشان
بوی تو می آید !
تاوان دوری ات
همین شعرهائی ست
که با تو آرام حرف می زنند
و گلبرگ گونه ات
در هوای پروانه ای
که تو را دوست می داشت
آهسته شبنم می زند !
جز تو
دلم راه دیگری
برای ابراز احساسش ندارد
قسمت این بود
که من تو را نبینم
و تو با شعرهایم معاصر باشی
راه من
وعدۀ دست های تو ست
این شب های روشن عشق
پر از میهمانی آبُ نان عاطفه
این کافه های دنج تابستانی
که تا دیروقتِ خاطره باز اند
با تو سفر می کنم
به فصل یاس های بارانی
به اقلیم لبخند گل های سرخ
به خواب سیر پنجره ها
زیر نجوای بیدار ماه
مرا می بری
به خواندن لب هایت
پیش از آنکه چیزی بگوئی
به تماشای راز هائی
که تو هستی
با تو سفر می کنم
به خواب سیب ها
در باغ کوچک نوازش هایت
که سبک تر از
نجوای پروانه ها ست
تو مثل شاعران
به هر چه نام می بخشی
مرا خانه صدا می زنی
و من تو را
ماه میان پنجره ام می نامم
در مراسم آهستۀ عشق
وقار تو مکث می کند
حرف هایم در دهانم می ایستند
و لبخند تو
مرا به تو می رساند
به انتهای خواستن دیگر برای هیچ
و من
به شعاع عطرهای کوهی
در هوای تو گسترده می شوم
و در حصار بازوانت سبز می مانم
راه من
وعدۀ دست های تو ست !
هر چه از تو می نویسم
باز چشم هایت
می روند سر سطر !
دست هایت
این برکه های نوازش
از خواب ماه سرچشمه می گیرند
و در نغمه های بی پایان
با لهجۀ تمشک های وحشی
و عطر دیرینۀ باران
به قلب من می ریزند
آنجا که شاخه های هستی ام
از چشم های تو می نوشند
و رنگین کمان دلم
از خیال خدا
برایت سیب می چیند !
دست هایم می گذرند
زیر آسمان چشمانت
لب هایم
ترسیده تر از آننند
که با زبان احساس
سخن بگویند
و مغرورتر از آن
که سیلاب های خواستن را
صرف کنند
این ترس های کوچک
در دهان من
و من به انتظار تو
در درون خود نشسته ام !
در آئینۀ شعر من
به ازدحام گل های سرخ
می نگری
که برای دیدنت
همدیگر را هُل می دهند
و پروانه ها
که رو به روی عطرها
تو را صف کشیده اند !
همیشه
در بارۀ یک چیز می نویسم :
سکوتم
که پر از غوغای چشم تو ست
و هیاهوی دست هایت
که گل های سرخ را به توفان می کشند
خواب از سر پروانه ها می پرد
باران دیوانه می شود
چنان که پنجره ها
انگشت ماه به دندان می گزند
و شمعدانی ها
به تامّلی نامعلوم ماتشان می برد
همیشه از سکوتی می نویسم
که چون مدادی شکسته
پر از گفتگو ست !
کاش می آمدی
که دیگر
حتّی حرف زدن هم
دارد بنای یادبودی می شود
در تنهائی ام !
من از چشم هایت
این باغ نجواها
برای حوصلۀ شعرهایم
صدای بارانُ خندۀ گل می چینم
با من باش ای طلوع بی پایان
که ماه را فانوس قدم هایت
ستاره ها را سنگفرش راه تو خواهم کرد
با من باش
که باران را رام عطر تو می کنم
و برکه ها را از حضور تو سرریز
به باد خواهم گفت
نی زارها بنوازند
صنوبرها برقصند
و پنجره های دنیا را رو به تو بگشاید
قاصدک ها خبر به گل ها برسانند
با شبنم اشتیاق گونه هاشان
راهت را بشویند
و پروانه ها در هوایت ریحانُ مریم بپاشند
با من باش
و عشق را از امواج دوردست عاطفه
به ساحل لبخند پونه ها دعوت کن
و کرانه های انتظار دلم را
به آمدنت برسان
که از ردّ پای تو
باغی از گل های سرخ سر می زند
که عطرهای مهیّجشان
تو را پیش از تو
به من مژده خواهند داد
و من با تمام پروانه های جهان
با قلب شمعدانی ها
در تپش های بی اختیار
در ایوان باران تو را چشم در راهم
با من باش شاید من
آخرین بازماندۀ قبیلۀ عشق باشم
با من باش
ای دو چشم روشن دل
مرا به آفتابُ سیب پیوند کن
تا به رؤیای بیدار عشق احیا شوم
با من باش
ای دست های آبی عشق
با من باش