دلتنگی برای تو
مثل بارانِ بی اجازه
بی هوا می بارد
و چتر هیچ خاطره ای
جلودارش نیست !
واژه ها
کوچک تر که بودند
به آنچه می گفتند
باور داشتند
دهانمان پر از شب است
میانمان
سکوت های ساکت
گوئی همۀ حرف ها را
قبلا گفته ایم
انگار زبان به آخر رسیده است
و گنجشک ها
صبحگاهان را
میان پنجره هجا می کنند
واژه ها کوچک تر که بودند
آن قَدَرحرف می زدند
که گلویشان خشک می شد
و با این همه
عشق را پایانی نبود !
با تو...
سال، ثانیه می شود
بی تو اما...
بی تو اما...
تصدقت بروم
اصلا حواست هست که
حواسم پرت
قهوه
چشمهایت شده
مدام با
گوشواره های
فیروزه ات بازی می کنم تا
غیرت شاعرانه ام
قلمبه شود
نگذارم از حادثه
بوسه قِصِر در بروی !
" معصومه قنبری"
آنقدر تو را خواسته ام
که دیگر نمی دانم دوستت دارم
جوری که نمی دانم
دست هایم
و رؤیاهایم را دوست دارم
چشم هایت
راه خانه است
بی آنکه بدانم از کجا می روم
مرا به تو می رسانند
صبور زیبایم !
تو را من
از عهد گل های سرخ
پیش از اختراع پروانه ها
و کشف بوسهُ باران
دوست داشته ام !
دوباره
برای اوّلین بار ملاقات می کنیم
نه من آدم دیروزم
نه تو کسی که می دیدم
من یک روز بزرگ تر شده ام
و تو یک روز زیباتر
کنارم قدم می زنی
در پیاده روی زندگی
احساسات کم کم
کفش های دلجویانه ای می شوند
که پاهایمان را خوب می شناسند
و ما را به راه پروانه ها می برند
تو به چیزی فکر می کنی
و ناخوداگاه دستم را می فشاری
و من در گوشۀ سکوت تو
به این عشق لبخند می زنم
بیا که دیگر
خواب به چشم واژه هایم نمانده است
کمر شعرهایم شکسته است
دست هایم بوی گریه می دهند !
چشم هایت
آخرین قطار به مقصدِ
بارانُ بوسهُ است
و من در ایستگاه اتنطار
با چمدانی پر از آغوش
رو به آمدنت
دلتنگی یاس ها را
این پا وُ آن پا می کنم
راجع به زندگی حرف نمی زنم
از نگاهی می نویسم
که به آن خیره مانده است !
هر روز دست هایم
این پرندگان کوچک
از خیالت دانه می چینند
و با چینه دانی از چشمانت
به رؤیا می پرند
آنجا که پنجرۀ عطر تو باز ست
وشاخه های ماه
از برکۀ بارانی شعرم
ترانه می نوشند
دست هایم
این پروانه های بی چراغ
هر شب از عبور خیالت
شعله می چینند
و در بی خوابی شب بوها
تو را
به شب نشینی عاشقانه می برند
ای که بوی خوش ات
شأن نزول گل های عالم ست
و دست هایم
پر از آیه های پروانه
تنها تر که می شوم
بیش تر می نویسم
بیش تر که می نویسم
تنها تر می شوم
تنگی ِ نفس گرفته خیالم
در هوای این
عشق بی آغوش !
اسم تو
ترانۀ کوچکی ست
که مرا
و آنچه حس می کنم را
به ترنّم می نشاند
دلم
ماهی کوچکی می شود
در تنگ دست هایت
که دریا را اختراع می کنند
از صدف واژه هایم
صدای باران می آید
چار دیواری دست هایم
پر از زمزمۀ دست تو می شود
و از تو نوشتن مثل یک نفس
نجوائی می شود
که زندگی را نوازش می کند
بی تو دلم
ترانه سازی کهنه کار ست
که می داند
چگونه در آخرین نت بمیرد !
این واژه های بی قرار
مرا از روی شوق وصل تو
به گریه می پرانند
آنجا که گونه های شعر من
در ملاقات چشم هایت
خیس لبخند می شود
و لب هاشان
بر بارانِ بوسهُ گل
سد می بندد
نگاهت
آرامش درّه ها را
پر از نجوای گل های وحشی
در تن شعر من می ریزد
و من واژه هایم را
از عمق چشم های تو می چینم
چشم هایت
این خیال های
سبک تر از قلب یک پرنده !
چشم های تو آبی نیست
وگرنه حتما
در آنها غرق می شدم
سیاه نیست
وگرنه حتما درآنها
به خواب می رفتم
سبز نیست
وگرنه حتما در آنها گم می شدم
اما
نه دوست دارم غرق شوم
نه به خواب بروم
نه گم شوم
من دوست دارم
هر صبح
قله ای تازه از چشم هایت را
فتح کنم
و هر غروب
جرعه ای از آنها بنوشم
بانوی چشم قهوه ای من..!
"محسن حسینخانی"