رضا صحرانشین(مدیر سرای شادی)
۲۰,۳۷۴ پست
۶۷۱ دنبال‌کننده
۳۴,۳۹۵ امتیاز
مرد، متاهل
۱۳۵۸/۰۴/۲۳
ليسانس
دین اسلام
ايران، تهران
زندگی با خانواده
سربازی معاف
گرایش سیاسی ندارم

تصاویر اخیر

امروز صبح‌

خبر خوشی می رسد !

تو خواب مرا دیده ای ....؟



"پل الوار"
می توانم نامت را در دهانم

و تو را

در درونم

پنهان کنم...

گل با بوی خود چه می کند؟

گندمزار با خوشه اش؟

طاووس با دمش؟

چراغ با روغنش؟

با تو سر به کجا بگذارم؟

کجا پنهانت کنم؟

وقتی مردم، تو را در حرکات دستهایم،

موسیقی صدایم

وتوازن گام هایم

می بینند...

"نزار قبانی"
این پنجره این باران
مرا از تمام دنیا
جمع می کند پیش تو
و دنیای اطراف من
محو می شود
تا حضورت درآن جا شود
تو چون کشتی یخ شکن
به قلب این سکوت یخ بسته
می زنی
و از شیار عبورت
نورُ گرما به من می رسانی
و جلبک های احساس مرا
در آب های گرم عشق
به رقص می آری
این پنجره این باران
در عطر شمعدانی
تا ابدیّت مرا
در تو امتداد می دهد !
چه قدر رؤیای تو
واقعی تر از زندگی ست
لبخندت
باران را بند می آورد !
حرف هائی با تو دارم
که نه می شود نوشت
و نه این واژه های خسته می کشند
پس
در عشقی ساکت
گوشۀ تنهائی خویش
اجاقی از خیال تو روشن می کنم
و در شعله های خواستن ات
دست های روحم را
گرم می کنم
و بر قاب پنجره ای
که از هوای چشمانت
بخار بسته است
با اسرانگشت عشق
رنگین کمانِ
احساسی را می کشم
که تو بانوی رؤیا پوش من
در آن
سمفونی ای را می نوازی
که ملودی اش
صدای قلب تو ست
در نفس های نامرتّب من
و من روزی تو را
در آغوش ظرافت خواهم فشرد
آن سان که گل ها
حواسشان
پرتِ تو خواهد شد
و پروانه ها از تعجّب
دهانشان باز می ماند
من تو را می بوسم
و دنیا محو می شود !

هوای فاصله ات چنان سرد ست
که دلم تو را قندیل بسته است
کجاست آفتاب حضورت
تا بیدار کند رؤیای مرا
از خواب زمستانی ؟!
کجاست نغمۀ چشمانت
تا چون جویباری تابستانی
پر از قزل آلا شوم ؟!
تو کیستی
که دست از سرم
بر نمی داری ؟!
تو چیستی
که عشق عاشق توست ؟!
آسمان را دیوانه می کنی
وقتی ستاره ها
رقص نور می شوند
در تانگوی قدم هایت
با پیچُ تاب پیرهنت !
بی تو یخ بسته ام
پشت این واژه ها
بیا وُ مرا آب کن !
به جان پروانه ها سوگند
بهشت هیچ آسمانی
عطری چنین نیافرید
که تو در من می بوئی
و در هیچ سرزمین موعودی
تاکستانی نروئید
که همپای افکار عاشقانه ات
دلم را شرابی کند
هیچ بارانی نمی بارد
که تو را در من
رنگین کمان نزند
و هیچ رودی جاری نمی شود
جز آنکه
تو را در دشت روح من بخواند
و هیچ عاشقانه ای
قدیمی تر از تو نیست
که نسیمی خوانده باشد
کوچه ای به یاد آورد
و پنجره ای شنیده باشد
قسم به جان شمعدانی ها
چنان ات دوست می دارم
که وقتی دیگر نیستیم
برای همیشه زندگی کنیم !
آئینه مست می کند
از شراب گیسویت !
تو را همه جا می بینم
همه چیز تو را در من
اثبات می کند
دنیا تجمّل می شود
وقتی تو یک ضرورتی !
بازنشر کرده است.
چونان به من نزدیکی

که اگر جایی نباشم، تو نیز نیستی

چونان نزدیکی

که دست‌های تو بر شانه‌ام

گویی دست‌های من‌اند

و هنگام که تو چشم می‌بندی

منم که به خواب می‌روم!

"پابلو نرودا"
بازنشر کرده است.
باران هم اگر می شدی

در بین هزاران قطره

تو را

با جام بلورینی می گرفتم

می ترسیدم

چرا که خاک

هر آنچه را که بگیرد

پس نمی دهد...



"جمال ثریا"
بازنشر کرده است.
حیف نیست؟!

بهار از سر اتفاق بغلتد در دستم

آن وقت تو نباشی!



"شمس لنگرودی"
بازنشر کرده است.
چیزی به من بگو

مثل بهار

مثلا شکوفه کن!

و یا ببار

مانند رحمتی بر درونم

یا رنگین کمان باش و

روحم را در آغوش بگیرچیزی بگو

فراتر از حرف باشدجانم را لمس کند

چیزی بگو

مثلا کنارت هستم...



"تورگوت اویار"
بازنشر کرده است.
سبدهایی از حصیرِ جنگل

پُر از بوسه ها

با تو چنان کنم

که بهار

با

درختانِ گیلاس...



"پابلو نرودا"
بازنشر کرده است.
نوشتن یک شعر کوچک برای تو
احساس زیادی از من می گیرد
شبیه کرانه ها
تو مرا جاری می کنی
و به خود تغییر شکل می دهی
تا در بسترت
رود معنی شوم !