رضا صحرانشین(مدیر سرای شادی)
۲۰,۲۴۹ پست
۶۶۹ دنبال‌کننده
۳۴,۱۹۶ امتیاز
مرد، متاهل
۱۳۵۸/۰۴/۲۳
ليسانس
دین اسلام
ايران، تهران
زندگی با خانواده
سربازی معاف
گرایش سیاسی ندارم

تصاویر اخیر

در هوائی

که چشم های تو نیست

دلم می خواست مرا

به رگبار ببندد باران !
بازنشر کرده است.
آه واژه های دیوانه !

همیشه با واقغیّت

صورتم را خیس می کنند

و داغ چشم هایت را

به دل شعرم می گذارند
بازنشر کرده است.
تو کجائی که شعرهایم

زخمی ِ چشم ها

و نگاه های خیره

به من بر می گردند ؟!

چقدر نبودنت دور ست !
بازنشر کرده است.
دوستت دارم

با قلب هزاران پروانه

که در پیله های خیالت

به دنیا می آیند

و تا دورترین گل های صحرائی

که باران به یاد می آورد

در عطر تو

پراکنده می شوند
بازنشر کرده است.
از تو که می نویسم،

دهان کوچک واژه هایم...

بوی گل می گیرد!

دست هاشان...

خیس ِ عطر تو می شود!

و هیچ بارانی...

توان شستن شعرم را،

از آثار جرم ♥چشمانت ♥

نخواهد داشت !!
بازنشر کرده است.
آنقدر دلم می خواست...

آنقدر دلم می خواست،

من هم یک تو داشتم

تا برایش هر روز...

از باغچۀ شعرم،

یک سبد بوسهُ باران می چیدم♥

در تراس عاشقانه هایم♥

برایش یک فنجان ماه می ریختم"

و تا طلوع پروانه ها...

♥ چشم هایش ♥

سهم دل من می شد!

آنقدر دلم می خواست...

من هم یک ♥ تو ♥ داشتم !!



بازنشر کرده است.
نبودنت

پنجره ای ست بر غروب

و من از آن

به رژۀ غم هائی می نگرم

که در صحن باران

یادت را گرامی می دارند
بازنشر کرده است.
اندکی بمان

بعد برو...

میخواهم بلند بلند بگویم

لعنت به

دوست داشتنِ زیاد...
بازنشر کرده است.
عشـق یعنی که

به یوسف بخورد شلاقی

درد تا مغز وسر و جان زلیخا برود...
بازنشر کرده است.
‌امانِ از شَبهایی

که پُشتِ پردهِ‌هایش

سکانسی از خاطراتِ توست!!!!!!
بازنشر کرده است.
می نشینم

زیر باران چشمانت

برای پروانه ها

شعر عاشقانه می گویم

فردا که بیاید

عطر دلداگی گل ها را

قاصدک ها به تو خواهند رساند !
بازنشر کرده است.
تو چیستی ؟!

کز هجوم تو در من

گل های عالم

سر به شورش می برند !

تو کیستی ؟!

خیالت که می وزد

طوفان چشمت در دلم

ساحل به دریا می برد !
بازنشر کرده است.
من دنیائی دارم

که در حصار بلند خواب هایم

زندانی ست

و باران می گفت

هیچ حادثه ای

جز دست چشم هایت

ناجی این رؤیا نیست !
بازنشر کرده است.
دستش را بگیر
با عشق نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
بگذار با قدم‌هایی‌ که به سویِ تو می‌‌آید
از خودش دور شود
شاید نمی‌‌دانی‌
آغوش یک مرد
گاهی‌
دنیایِ زنی‌ را خراب می‌‌کند
گاهی‌ ، آباد
دستش را بگیر
نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
حواست باشد
دنیای یک زن هیچ وقت خبرت نمی‌‌کند .
به مردی که زبانِ سکوت زن را بفهمد ،
باید گفت خدا قوت
.

" نیکی فیروز کوهی "
بازنشر کرده است.
و خاطرات ...

نه مجالِ گریز می دهند

نه رخصتِ خلوتی ،

خاطرات روحِ تو را می درند

در رخوتِ سردِ روزهایت

چنان بارانی ات می کنند

که برگ ریزان سهم تو می شود ،

خاطرات از تو و لحظه هایت عبور می کنند

می دوی

و می دوند ،

و نمی دانی کدام یک زنده تر است ...

"نیکی فیروزکوهی"