در هوائی
که چشم های تو نیست
دلم می خواست مرا
به رگبار ببندد باران !
آه واژه های دیوانه !
همیشه با واقغیّت
صورتم را خیس می کنند
و داغ چشم هایت را
به دل شعرم می گذارند
تو کجائی که شعرهایم
زخمی ِ چشم ها
و نگاه های خیره
به من بر می گردند ؟!
چقدر نبودنت دور ست !
دوستت دارم
با قلب هزاران پروانه
که در پیله های خیالت
به دنیا می آیند
و تا دورترین گل های صحرائی
که باران به یاد می آورد
در عطر تو
پراکنده می شوند
از تو که می نویسم،
دهان کوچک واژه هایم...
بوی گل می گیرد!
دست هاشان...
خیس ِ عطر تو می شود!
و هیچ بارانی...
توان شستن شعرم را،
از آثار جرم ♥چشمانت ♥
نخواهد داشت !!
آنقدر دلم می خواست...
آنقدر دلم می خواست،
من هم یک تو داشتم
تا برایش هر روز...
از باغچۀ شعرم،
یک سبد بوسهُ باران می چیدم♥
در تراس عاشقانه هایم♥
برایش یک فنجان ماه می ریختم"
و تا طلوع پروانه ها...
♥ چشم هایش ♥
سهم دل من می شد!
آنقدر دلم می خواست...
من هم یک ♥ تو ♥ داشتم !!
نبودنت
پنجره ای ست بر غروب
و من از آن
به رژۀ غم هائی می نگرم
که در صحن باران
یادت را گرامی می دارند
اندکی بمان
بعد برو...
میخواهم بلند بلند بگویم
لعنت به
دوست داشتنِ زیاد...
عشـق یعنی که
به یوسف بخورد شلاقی
درد تا مغز وسر و جان زلیخا برود...
امانِ از شَبهایی
که پُشتِ پردهِهایش
سکانسی از خاطراتِ توست!!!!!!
می نشینم
زیر باران چشمانت
برای پروانه ها
شعر عاشقانه می گویم
فردا که بیاید
عطر دلداگی گل ها را
قاصدک ها به تو خواهند رساند !
تو چیستی ؟!
کز هجوم تو در من
گل های عالم
سر به شورش می برند !
تو کیستی ؟!
خیالت که می وزد
طوفان چشمت در دلم
ساحل به دریا می برد !
من دنیائی دارم
که در حصار بلند خواب هایم
زندانی ست
و باران می گفت
هیچ حادثه ای
جز دست چشم هایت
ناجی این رؤیا نیست !
دستش را بگیر
با عشق نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
بگذار با قدمهایی که به سویِ تو میآید
از خودش دور شود
شاید نمیدانی
آغوش یک مرد
گاهی
دنیایِ زنی را خراب میکند
گاهی ، آباد
دستش را بگیر
نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
حواست باشد
دنیای یک زن هیچ وقت خبرت نمیکند .
به مردی که زبانِ سکوت زن را بفهمد ،
باید گفت خدا قوت
.
" نیکی فیروز کوهی "
و خاطرات ...
نه مجالِ گریز می دهند
نه رخصتِ خلوتی ،
خاطرات روحِ تو را می درند
در رخوتِ سردِ روزهایت
چنان بارانی ات می کنند
که برگ ریزان سهم تو می شود ،
خاطرات از تو و لحظه هایت عبور می کنند
می دوی
و می دوند ،
و نمی دانی کدام یک زنده تر است ...
"نیکی فیروزکوهی"
شادی دادخواه
رضا صحرانشین(مدیر سرای شادی)