ویران تر از این؟
باران ببارد و
دستان کسی کم باشد...
خانم ؟
شما در آستینتان باران دارید ؟
در صدایتان چه ؟
هرچه فکر میکنم
شما خودتان هوای دونفره اید ...
"آبا عابدین"
بیا امتحان کنیم
"برگرد"
شاید پاییز
از میان فصل ها برود!!!!!!
نبودنت را
از شب ساخته اند
حضور مطلق
غیبت مطلق
بگو کجا رفته ا ــــــــــــــے
که بعد اَز تــــــو
دیگر هیچ پیامبـــری
اَز بیعت سِـتـاره با نور سخن نگفت ...
عصرها به طور جداگانه ای دلتنگت میشوم ،
دلم میخواهد کنارت بنشینم
در فنجان چایت چند قطره لیمو ترش تازه بچکانم
و هر هنر زنانه ی دیگری که دارم
را برای دم کردن یک فنجان چای عصرانه به کار بگیرم
تا تو عاشقانه تر نگاهم کنی ،
دقیقا وقتی فنجان را به لبت میچسبانی دیوانه میشوم ...
میشود کمی آرام تر به جنون بکشانی ام...
"سحر رستگار"
عشق
شرح چشم های تو ست
از طلوع گل
تا غروب پروانه
تو که یادت نمیاید
اما من خوب یادم هست
قرار بود عاشقانه ترین صدای ساختمان از واحد ما بیاید،
وقتی تو فنجان قهوه ام را هم میزنی...
"سحر رستگار "
این آخر شب ها
با توچه نسبتی دارند؟
که مرا بی قرار تر از
هر شبم میکند...
نیستی
و حالم به آهویی می ماند
که جنگل از آن
فرار کرده باشد...
موهایت را ببند...
این فصل
به بادهایش معروف است
دل من
به هوایی شدن ...
دستهای تو
سبزینگیِ جنگل شمال
گیسوان من
سیاه گردبادی از جنوب
در تمنایِ وزیدن و گریختن
در تمنایِ گریختن و وزیدن
و آسمان
گواه ستارگان ,
دل باختگانی بی ریشه در خاک
و آفتاب
گواهِ ما
که محال نیست جاودانگی در آغوش عشق
"نیکى فیروزکوهی"
مثل یک صندلی بی رمق،
در خانهای متروک،
ته محلهای دور افتاده ام !
با هر صدای آشنا پشتِ پنجره ها،
روی آن پایهای خم میشوم
که از نبودنت شکسته است...
" نیکی فیروزکوهی"
این بهارها می آیندُ
این بهارها می روند
موعد تحویل دل من امّا
صدای پای توست که می ماند
و من دلم
در کوچه های اتنظار تو جاری ست
تا هنوز !
این شمع ها
دلم را روشن نمی کند
کجاست
آبُ آفتاب چشم هایت ؟!
کو بوی سیبُ
جوانۀ ریحان دست هایت ؟!
بهار من فصل اتّفاق توست
از پشت دلتنگی یاس ها
همیشه
صدای پای تو می آید !
شادی دادخواه
رضا صحرانشین(مدیر سرای شادی)