جمعه را از بیخ و بن تعطیل باشید
فکر تعطیل، دلتنگی تعطیل،
مرور خاطره تعطیل ..
بروید لب آبی، دشتی، دمنی،
کوهی چیزی بنشینید،
و به اندازهی یک هفته با خود خلوت کنید؛
نه گریه کنید،
نه جای کسی را خالی کنید،
یک نفس عمیق بکشید،
و لبخند بزنید ..
آنوقت میفهمید؛
آدم تا میتواند خودش را کامل داشته باشد،
حیف است نیمش را پیش کسی جا بگذارد که معلوم نیست الان کجاست !
"رضا باقرى"
آخرِ دنیا
کمد لباس مردیست
که یک شال زنانه
سالهاست درونش جا مانده
.
" رضا باقری"
چگونه اما عشق میآید؟ من چه میدانم؟
نسیم را مگر که دیده است؟
غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟
چشم کدام سر تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟
از کجا میروید؟ در کجا جان میگیرد؟
در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟
دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد!
"محمود دولت آبادی"
فراموش کار شدم
مثل ماهی ای که هر بار روی آب می آید
اما حرفش را می خورد
زنگ خانه تان را زدم
صبر کردم
یادم نمی آمد که رفته اید
صبر کردم
"محمد ابراهیم گرجی"
من باید ..
من باید ...
ماهی می شدم !
درون تُنگی از
مِی ....
"اورهان ولی "
من
در تو نگاه می کنم
در تو
نفس می کشم
و زندگی مرا تکرار می کند..
"احمد شاملو"
یک نفر هست که از
تمامِ عکس ها رفته است.
یک نفر که جایِ دست هایش
رویِ تمامِ لباس ها درد می کند.
یک نفر که لبخند را از آینه بُرده است.
یک نفر که یک نفر دیگر شده...
جلال_حاجی_زاده
شب بخیرهای تو
ملافهی مستیست
که روی بیداریها میکشم
تا رنجها گمان کنند خوابم....
جلال_حاجی_زاده
باران هم اگر می شدی
در بین هزاران قطره
تو را
با جام بلورینی می گرفتم
می ترسیدم
چرا که خاک
هر آنچه را که بگیرد
پس نمی دهد
"جمال ثریا"
مشتاق درد را به مداوا چه احتیاج؟
بیمار عشق را به مسیحا چه احتیاج؟
تا کی به ناز رفتن و گفتن که جان بده؟
جان میدهم، بیا، به تقاضا چه احتیاج؟
" هلالی جغتایی"
تا حالا به چشم ها اعتماد کردین؟
صادقترین لو دهنده هایِ تاریخن
میتونی ترس ، اطمینان ، عشق ،تنفر...
رو ازشون ًبفهمی..
من همیشه دوس داشتم فقط چشام حرف بزنن
و من تو سکوتِ کامل باشم
اینجوری دیگه هیچ چیز واسه توضیح نمیمونه.
چشم های من ...
این جزیره ها که در تصرفِ غم است
این جزیره ها که از چهارسو محاصره است
در هوای گریه های نم نم است ،
گرچه گریه های گاه گاه من
آب می دهد درخت درد را
برق آه بی گناه من ،
ذوب می کند
سدِ صخره های سختِ درد را
فکر می کنم
عاقبت هجوم ناگهان عشق ،
فتح می کند
پایتخت درد را ...
.
"قیصر امین پور"
ما سال ها اندوه را بر دوش کشیدیم
.و صبح طلوع نکرد
"محمود درویش"
دستم را فشرد..
و به نجوایم سه حرف گفت .
سه حرفی که عزیزترین دارایی تمام روزم شد :
« پس تا فردا .»
ریش تراشیدم دوبار
کفشهایم را برق انداختم دوبار .
لباسهای رفیقم را قرض گرفتم
با دو لیر
که برایش کیکی بخرم ،
قهوهای خامه دار .
حالا تنها بر نیمکتم
و گرداگردم عشاق ، لبخند زنانند
و برآنم که
ما را نیز لبخندی خواهد بود
شاید در راه است
شاید لحظهای یادش رفته
شاید ... شاید ...
"محمود درویش"
کنار آشنایی تو آشیانه میکنم
فضای آشیانه را پر از ترانه میکنم ...
کسی سوال میکند
به خاطر چه زندهای ...؟
و من برای زندگی تو را بهانه میکنم ...
.
"نیما یوشیج "