تمام معانی زیبا
از تو الهام می گیرند
تا قدرتی شوند
به نام عشق
که به دل
جسارت دوست داشتن می دهد
و فراموشی را به آتش می کشد
دست هایت
راهِ زندگی
چشم هایت
نقشهٔ گنجِ عشق ست
باید تو را ازین دنیا
برداشتُ
به رؤیا کوچ کرد
من
در بادُ باران ایستاده ام
برای دوست داشتن تو
که من
شجاع تر از تنهائی
تواناتر از اندوهم
ازین تلخ تر نمی شود
وقتی به یاد می آورم
دنیا چه قدر بهتر می شد
اگر با هم بودیم
این را
اشک هائی می گویند
که جا را برای تو خالی می کنند
و بر گونه هایم شکسته می شوند
هر شب که ماه
از پنجره ام می گذرد
خاطره ای در من
ایستاده می میرد
با لب های پرسشی که می گوید
تو را کجا گم کرده ام
که پیدا نمی کنم ؟!
و من یادم نیست
کاش یا تو بودی
یا عشق هرگز نبود !
هر روزِ زندگی در عشق
یک روزِ نوبرانه است
بی تکرارُ بی انقضا
و عشق
نام دیگر توست
چشم هایت
پیگردِ عاشقی دارد
این را دلی می گوید
که به زندانِ تو
در بند است
پایان قصهٔ تو
آغاز غصهٔ من بود
که عشق فراموشی نمی داند
محبوبم !
روزها آنگونه که می آیند
نمی روند
خانه به دوش می آیند
با یک بغل سکونت
به اسم تو
به خانه بر می گردند
و اینگونه
در روزگار من با تو
تقویم می شوند
نام تمام روزهای من
عشق ست
طی می شوم
در مسیر بی توئی
نه می دانم
به چه چیزی فکر می کنم
و نه دلم می خواهد بدانم
و تنها مثل غریزه ای باستانی
به خانه بر می گردم
با خیالت تو را
با تمام دهان ها می خندم
و کنار جای خالی ات
تو را با تمام چشم ها
گریه می کنم
تنهائی یعنی
پروانه ای که
گل اش را چیده اند
و پنجره ای که
ماه اش مرده است
تو را
همیشه
دوست خواهم داشت
با قلبی پر از پروانه
که جز گل
دنیای دیگری نمی شناسد
تو پرسیدی زندگی چیست
و من آهسته گفتمت
موسیقی ست
که هیچوقت نمی دانی
صدا و احساس
کجا به آخر میرسند
و درد از کجا آغاز می شود
شعر من
کلبه ای ست
در گوشه ای از عشق
باغی از نجواها
که تو را در من اختراع می کنند
و هر واژه دری می شود
رو به یک رؤیا
مرا ببخش اگر
نامحدودی چون تو را
با واژه های محدود می نگارم
بر صحیفهٔ عشق