می رسد روزی که بی هم می شویم
یک به یک از جمع هم کم می شویم
می رسد روزی که ما در خاطرات
موجب خندیدن و غم می شویم
گاه گاهی یاد ماکن ای رفیق
می رسد روزی که بی هم می شویم
تقدیم به شما دوستان عزیز که با لایکاتون مارو همراهی میکنید
اگر به آنچه که می خواستی نرسیدی
از آنچه هستی نگران مباش
نهج البلاغه(حکمت 69)
و همیشه به یاد داشته باشید
که گذشته چیزی جز وهم و خیال نیست!
و خاطرات بازگشتی ندارند،
و هر بهاری که میگذرد
دیگر باز نمیگردد!
و حتی شدیدترین و پرحرارتترین عشقها نیز
حقیقتی ناپایدار دارند...
- صد سال تنهایی / گابریل گارسیا مارکز -
کارما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید درمی آید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراک، فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم...
- سهراب سپهری -
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان / برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی / کازاده بکام دل رسیدی آسان
- خیام -
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست
- پروین اعتصامی -
سایهٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود
مولوی
تصمیم بگیر با دل خوشیهای ساده
معادله پیچیدهٔ زندگی را دور بزنی.
در خنده اسراف کن و به غم پشت پا بزن...
با باران همآواز شو
و بگذار خورشید، تنت را لمس کند.
به دورهمی دوستانت نه نگو
و برای بودن در شادیها بهانه نیاور.
گذشته را به دفتر خاطراتت بچسبان
و از دلخوشیهای بند انگشتی ساده نگذر.
خودت را دوست بدار و مثل صبح بعد از باران
خنک باش و دلپذیر .
تحول_درون
ما وقار کوه را گاهی به کاهی دیدهایم
ماورای آنچه میبینید، گاهی دیدهایم
سالک روشن دلیم، از گم شدن تشویش نیست
جای پای دوست را در کوره راهی دیدهایم
عاشق بی پا و سر شو، چون که بسیار از فلک
کجرویها در بساط کج کلاهی دیدهایم
رنگ و رو ای گل دلیل لطف باطن نیست، نیست
این کرامت را گهی هم در گیاهی دیدهایم
ای کواکب خیره چشمی بس ؛ که در گردان سپهر
چون شما ها هم ؛ گذشت سال و ماهی دیده ایم
رنگ و رو ای گل دلیل لطف باطن نیست نیست
این کرامت را گهی هم در گیاهی ؛ دیده ایم
ای بهدست آورده قدرت کار خلق آسان مگیر
عالمی در خون کشیدن ز اشتباهی دیدهایم
از نوای بینوایان اینقدر غافل نباش
بارها تاثیر صد آتش، به آهی دیدهایم...
معینی کرمانشاهی
پاهاتو از گلیمت،
تویِ رویاهات درازتر کن!
این جهان بینهایته...
این جهان به تکرار نیازی نداره...
فرمولها رو بهم بزن...
جهانت رو تغییر بده؛
با انرژی، لبخند و قدمی تازه...!
ده روز مهر گردون
افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران
فرصت شمار یارا...
حافظ
در جوی زمان ، در خواب تماشای تو می رویم.
سیمای روان ، با شبنم افشان تو می شویم.
گوش کن ،
جاده صدا میزند از دور
قدمهای تو را...
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری...
می روی اما گریز چشم وحشی رنگ تو
راز این اندوه بی آرام نتواند نهفت
می روی خاموش و می پیچد به گوش خسته ام
آنچه با من لرزش لبهای بی تاب تو گفت
چیست ای دلدار این اندوه بی آرام چیست
کز نگاهت می تراود نازدار و شرمگین ؟
آه می لرزد دلم از ناله ای اندوه بار
کیست این بیمار در چشمت که می گرید حزین ؟
چون خزان آرا گل مهتاب رویا رنگ و مست
می شکوفد در نگاهت راز عشقی ناشکیب
وز میان سایه های وحشی اندوه رنگ
خنده می ریزید به چشمت آرزویی دل فریب
چون صفای آسمان در صبح نمناک بهار
می تراود از نگاهت گریه پنهان دوش
آری ای چشم گریز آهنگ سامان سوخته.
بر چه گریان گشته بودی دوش ؟ از من وامپوش
بر چه گریان گشته بودی ؟ آه ای چشم سیاه
از تپیدن باز می ماند دل خوش باورم
در گمان اینکه شاید شاید آن اشک نهان
بود در خلوت سرای سینه ات یادآورم
هوشنگ ابتهاج