در عشق دوست چون قدمم استوار شد
سر در رهش بباد دهم هر چه باد باد
جانم مباد ، اگر به عزيزى چو جان نباشى
ای قرارِ دلِ طوفانیِ
بی ساحلِ من
بهرِ آرامشِ این
خاطرِ شیدا تو مرو...
طلوع گرم چشمانت ،
مرا صادق ترین صبح است
اگر نه کار خورشید جهان
عادت شده ما را...
من از شَرع چيزی نمیدانم
خودم را میدانم
دلم را
و تو را
حتی اگر
ممنوعه ترين
موجودِ رویِ زمین باشی ...
مخاطب دارد
آنوقت که اوضاع بد شد؛
اگر بایستی و بسازی و سبز بمانی، هنر کردهای. در شرایط مساعد که حتی علفهای هرز هم سبز می شوند... انسانیت روزی روزگارمان… درودبرشما،صبحتون بخیر و شادی
محبوبم!
اسم شما را که می برم،
بوی جان
از نفسم می آید...!
مرا سخت دوست بدار
پر بوسه
بغل دار
بگذار عشق
به پای هم بندمان کند ..!
هر
صبحدم
نسیم گل
از بوستان توست...
تا نگاهم میکنی من بی هوا می بوسمت
ماهی لب های من میلش به دریا دیدنی است !!
تصور کن
صبح از چشمهایت جاری شود
بر گونه هایت بنشیند
لبهایت را عنّابی کند و
آغوشت را رنگین کمانی ..
آنوقت
من ِ شاعر ، صبح را بنویسم یا
دیوان ِ شعر ِ تو را ؟!
چه آرامشی در مـن است وقتی با منی...
و چه آشوبیدهام بی تو !
دور نشو ...
مـرا از من نگیر !
من حوالی تو بودن را دوست دارم ...
بنشین که تو را نیست کسی یار تر از من ...
لا أريد غيرك
و لا ابحث عن حب جديد...
«نه غير از
تو میخواهم
و نه دنبالِ
عشق جديدی
میگردم...»
و هرگز آفتابِ صبح
آنقدر گرم نمى كند مرا
كه حضورت...