شناختنت برام یه دنیا ی آشنا با یه عالمه غریبانگی بود
عجیبه نه ؟؟
عجیبه .....
مثل چهره ی خشنت که پشتش
یه قلب مهربون قایم کردی
عجیبه
فکر کن تو یه شهر یا کشور کاملا بیگانه ای
ولی تو مدام به یه کافه میری یه گوشش کز میکنی یه فنجون قهوه میخوری
و بر میگردی
حالا یا طعم اون قهوه تو رو یاد شهرت و خونت میندازه یا در و دیوارای اون کافه
یعنی تو توی یه دنیای آشنایی
ولی با یه دنیا غریبانگی
تو واسه من عینأ همون حسی
میشناسمت
میشناسی منو
منو یاد خودم میندازی
برام آشنایی
بوی قهوه های آشنا توی اوج غریبی رو میدی
ولی با لهجه ای حرف میزنی که
من تا حالا نشنیدم
و همین برای من شیرینترین تجربه میشه
وسط یه دنیا ترس
غریبی
درد
زجه
عذاب
یهو سر و کله ی تو پیدا شد
تهش چی میشه نمیدونم ولی
برام مثل یه سیب سرخی که
وسط میدون جنگ پخشش میکنن
برام مثل یه قهوه ای با طعم آشنا
که تو غریبه ترین جای دنیا سرو میکنن
همونقدر نزدیک
همونقدر عجیب
همونقدر دور
گفت: تو شبیه به گیاه بامبو هستی؛ سرسخت، قوی، صبور... از بیرون شکننده به نظر میرسی و از درون، بینهایت قدرتمند هستی. میگفت: حضورت، به آدم احساس جسارت و قدرت میدهد، آدم دوست دارد کنار تو باشد. آنقدر بلندی که هر گیاهی حوالی تو باشد، به شوق نگاهی که به آفتاب داری، قد میکشد!
از اینکه کسی اینقدر زیبا و باشکوه مرا توصیف میکرد، به وجد آمدهبودم اما فقط لبخند زدم و بیاختیار نگاهم را به زمین دوختم، میترسیدم در نگاهم انسانی خسته و تسلیم شده را ببیند، میترسیدم بفهمد چه طاقت کوتاه و چه روانِ شکنندهای دارم و چقدر غمگینم. میترسیدم بنای با شکوهی که از من در ذهنش ساختهبود را خراب کنم.
او جوری از من حرف میزد که خودم هم دلم میخواست این آدمِ جسور و بینظیر را از ذهنش بیرون بکشم و در آغوشش بگیرم. او مرا دقیقا همانجوری میدید، که دوست داشتم باشم...
ولی بعضی وقتا وقتی نگاهش میکنم و میبینم با بقیه آدمای که میشناختم فرق داره..وقتی میبینم آنقدر قلبش پاکه و مهربونه،آنقدر که توی تموم بدی های دنیا خوب مونده دلم میخواد زُل بزنم تو چشاشو بگم:”ولی تو خودتو میون این آدما جا نزار!دنیا مثِ تو کم داره”
عادت کرده ام
به طعم قهوه
به آدمهای پشت پنجره ی کافه...
دستهایی که می روند
آدمهایی که نمی مانند...
به تو
که روبرویم نشسته ای
قهوه ات را به هم می زنی
می نوشی می روی...
یکی به آدمهای پشت پنجره ی کافه
اضافه می شود...
میشه اسم تو رو بذارم درد؟
دلبر :چرا
چون
هیشکی تا حالا درد رو ندیده و هیچ تصوری از درد نداره همه فقط حسش کردیم با بند بند وجود فهمیدیمش و لمسش کردیم بعضیا حتی با درداشون زندگی کردن کمردرد و دندون درد یا حتی دردهای بزرگتر زندگیشونو بغل کردنو تو تمام لحظه ها و روزمرگی هاشون با خودشون یدک کشیدن
دلبر جان میدونی توی دل خودم اسم تورو گذاشتم درد چون با اینکه هیچوقت ندیدمت همیشه حست کردم با بندبند وجودم نبودنتو تو بغلم گرفتم و تو لحظه لحظه ی زندگیم مرور کردم بودنتو ...
و میدونی شنیدی ک میگن درد رو باید ببوسی و بذاری کنار ؟
دلبر :آره جانم
خاطره :همین دیگه میخوام ببوسمت و بذارمت کنار تمام دلتنگیام که همیشه بمونی برام #بهوقتنبودنت #ساعت خاطره همیشهکوکاست
احساست که می میرد
دیگر هیچ عاشقانه ای
قلبت را نمی لرزاند ...
هیچ دوست داشتنی
با تو نمی ماند و تو
شبیه آن مسافری می شوی
که نه جایی برای ماندن دارد و
نه بهانه ای برای رفتن ...!!
گاهی اوقات خسته میشی از قوی بودن
دلت میخواد یه استعفا نامه بلند بنویسی
از قوی بودن!
بعد هم وسایلتو جمع کنی و خسته دور شی از تموم ادمهایی که مجبورت میکنن به قوی بودن
قوی بودن بد نیستا!! نه!
فقط ادمه دیگه خسته میشه!
دلت میخواد بری ی جای دورِ دور
جایی که اگه پرسیدن قویی یا ضعیف؟
بگی ضعیفِ ضعیف
یکی زیر بال و پرمو بگیره و جای من قوی باشه و من زیر چترش خوب استراحت کنم
استراحتی قدِ ی عمر
قد تمام خستگیام
قدِ تمام قوی بودنم!🙃🙂