این روزا خیلی عوض شدم.
به دلتنگی عادت کردم.
به از دست دادن آدما هم همینطور.
هیچ قول و قراری رو جدی نمیگیرم.
دروغارو میفهمم و به روشون نمیارم.
نه تو گذشته کسی کنجکاوی میکنم نه مشتاقم از آیندشون بشنوم.
خودمم ساکتم اصولا.
از جمع فراریم.
با تنهایی خیلی جور شدم.
دوستامم یکی یکی دارم از دست میدم.
حتی متوجه توقعات و انتظاراتشون هم هستم اما حوصله ندارم برای کسی کاری کنم.
یا حتی کسی برام کاری کنه و بعدا بخواد منتی بذاره.
دیگه کل تمرکزم رو گذاشتم رو پیشرفت و ارتقای خودم.
یکم دیر فهمیدم اما بلاخره فهمیدم که کسی به جز خودم نمیتونه دلیل حال بد و خوبم باشه.
هیچکس منو به اندازه ی خودم اذیت نکرد.
اما دیگه احساساتم رو خاموش کردم.
هرچقد که نیاز بوده تو زندگیم دیوونگی کردم.
از این به بعد دیگه موندن و نموندن هیچکس برام اهمیتی نداره.
نمیدونم این احساس خوبه یا نه
اما احتمالا شماهم شنیدید که آدمی که از طوفان عبور میکنه، اون آدم سابق نمیشه.
صبح بیدار شدم و یه نا شناس پیامی عجیب داده بود :
دلتنگ تر از آن که دلم را بشکانی
من آمده ام یا نشود یا نتوانی
من آمده ام تا که به چشم تو بدوزم
چشم های شکست خورده ی رویای جوانی..
هر چی پرسیدم شما فقط پیام ها خونده میشد و جوابی نداشت .
من فقط اسم تو یادم میومد دلبر ..
اما تو اهل پیام ناشناس نبودی ..
اصلا اهل این نبودی که پیامی رو زود تر از من بدی ..
وقتی من کلی پیام ردیف میکردم از دوست داشتن و دلتنگیم بعد میومدی
چند تا تشکر میکردی و به پیام منم دلتنگم میدادی و تمام ..
آهای غریبه نمیدونم کی بودی که صبحمو این جوری زیر و رو کردی ...
کاش مخاطب این پیامت من نبوده باشم چون کسی رو یاد ندارم که به این اندازه دلتنگش کرده باشم ...😊
می دونی رفیق من حتی
واسه دلتنگ شدنمم بلاتکلیفم
نمیدونم برای چی یا کی دلم تنگ بشه 😊
برای زندگیم .... قبل از دیدنش
برای زندگی که با خودش داشتم
برای خودم ..... قبل از بودنش
یا برای اون ..... قبل از رفتنش 😊
هر آدمی بالاخره یه روزی
به چیزی یا کسی که ترک کرده برمیگرده؛
نه اینکه بخواد دوباره به دستِش بیاره،
نه اینکه بخواد دوباره داشته باشَدِش
یا اینکه دوباره باهاش باشه، نه؛
اشک هایی هست که باید ریخته بشه،
ممکنه چند روز بعد،
ممکنه سال ها بعد؛
ولی بالاخره هر آدمی یه روزی میاد سراغِ اشکای به تعویق افتادش...
مادر یعنی فرشتهای که با اشکت، اشک میریزد و با خندههایت میخندد. مادر یعنی فرشتهای که نگاهش به تو است و با هر لبخندت، زندگی میکند. مادر یعنی فرشتهای که موهایش برای بزرگ کردنت سفید میشود و به تو میگوید: «پیر شوی مادر، درد و بلایت به جانم...» مادر یعنی فرشتهای که صبح که خوابی آرام میز صبحانه را میچیند تا وقتی بلند شدی زندگی را لمس کنی. مادر یعنی فرشتهای که شبهایی که غم داری یا مریضی تا صبح بالای سرت مینشیند و نگران است. مادر یعنی فرشتهای که وقتی موقع کار میگویی خسته شدم؛ با اینکه پاهایش درد میکند میگوید: «تو بشین مادر من انجام میدهم...». مادر یعنی فرشتهای که هیچوقت باور نمیکنی مریض شود یا پیر شود چون همیشه و توی هر حالتی به روی تو لبخند میزند. مادر یعنی فرشتهای که طاقت دیدن اشکهایش را نداری. مادر یعنی همه زندگی
یه وقتایی کلمه برای وصف کردنت کم میارم
چون تو تنها ادمی بودی که حتی وقتی خودم حوصله خودمو نداشتم هوامو داشتی
روحمو پیدا کردی و برش گردوندی به کالبدم
کنارم موندی و کمکم کردی
حالا میگی کلمه هم واست کم نیارم؟!
*๑Khatereh๑*
میگن بود شبیهت ولی من که ندیدم
گذشتم چه ساده به هر کی که رسیدم..