گفت: تو شبیه به گیاه بامبو هستی؛ سرسخت، قوی، صبور... از بیرون شکننده به نظر می‌رسی و از درون، بی‌نهایت قدرتمند هستی. می‌گفت: حضورت، به آدم احساس جسارت و قدرت می‌دهد، آدم دوست دارد کنار تو باشد. آنقدر بلندی که هر گیاهی حوالی‌ تو باشد، به شوق نگاهی که به آفتاب داری، قد می‌کشد!
از اینکه کسی اینقدر زیبا و باشکوه مرا توصیف می‌کرد، به وجد آمده‌بودم اما فقط لبخند زدم و بی‌اختیار نگاهم را به زمین دوختم، می‌‌ترسیدم در نگاهم انسانی خسته و تسلیم شده را ببیند، می‌ترسیدم بفهمد چه طاقت کوتاه و چه روانِ شکننده‌ای دارم و چقدر غمگینم. می‌ترسیدم بنای با شکوهی که از من در ذهنش ساخته‌بود را خراب کنم.
او جوری از من حرف می‌زد که خودم هم دلم می‌خواست این آدمِ جسور و بی‌نظیر را از ذهنش بیرون بکشم و در آغوشش بگیرم. او مرا دقیقا همان‌جوری می‌دید، که دوست داشتم باشم...
دیدگاه غیرفعال شده است.