باران که شدی مپرس این خانه ی کیست
سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست
باران که شدی پیاله ها رو نشمار
جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست
باران، تو که از پیش خدا می آیی
توضیح بده عاقل و دیوانه یکیست
با سوره ی دل اگر خدا را خواندی
حمد و فلق و نعره ی مستانه یکیست
این بی خردان خویش خدا می دانند
اینجا سند و قصه و افسانه یکیست
از قدرت حق، هرچه گرفتند به کار
در خلقت حق، رستم و موریانه یکیست
گر درک کنی خودت خدا می بینی
درکش نکنی، کعبه و بتخانه یکیست
ما آدمها عجیب به گلهای گلدان شباهت داریم!
یکی هر روز آب میخواهد، دیگری را زیاد آب بدهی میخشکد، آن یکی آفتاب میخواهد و دیگری سایه اتاق جان بخشش میشود...
بلد نباشی، گلت را باختی!
ما آدمها اگر خشکیدیم، دلیلش این بود که گیرِ نابلدش افتادیم و اگر یک ساقه و برگ کوچک بودیم و الان گل دادهایم گیرِ اهلش!
اما ما آدمها یک فرق بزرگ با گلهای گلدان داریم آن هم اینکه ما پا برای رفتن داریم و نباید که با نااهلش بسازیم و بسوزیم و آخرش بخشکیم! نااهل را باید رها کرد اگر دنبال سرسبزی و زندگی هستیم...🔐🌿