شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست
که آنچه در سرمن نیست بیم رسوایی ست
چه غم که خلق به حسن تو عیب میگیرند
همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ست
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست
شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل،تنهایی ست
کنون اگر چه کویرم، هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغهای دریایی ست
جای دل مقبرهای سوخته پس داد به ما
هر که یک روز درین سینه خدایش کردیم
اگر به آخر دنیا رسیدهای برگرد
به هر بهانه دل از من بریدهای برگرد
از این جهان پر از غم از این دل تنها
هنوز چیز زیادی ندیدهای برگرد
چرا خیال فراموشی مرا داری؟
مگر چه پشت سر من شنیدهای برگرد
به آسمان رهایی نمیرسی بی عشق
چرا ز بام دلم پر کشیدهای برگرد
مرا میان جهنم رها مکن ای دوست
به برزخی که خودت آفریدهای برگرد
دل و طبع خویش را گو، که شوند نرمخوتر
که دلم بهانهجو شد، من ازو بهانهجوتر
گله گر کنم ز خویت، به جز اینقدر نباشد
که شوند اگر تو خواهی، قدری ازین نکوتر
همه رنگ حیله بینم، پس پردهی فریبت
برو ای دو رو که هستی ز گل دو رو، دوروتر
تو نه مرغ این شکاری، پی صید دیگری رو
که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر
نه خوش آمدهاست وحشی، تو غریب خوش ادایی
همه طرز تازه گویی، ز تو کیست تازهگوتر
کاری که با من کرد دنیا، داستان دارد
شرحش نخواهم داد، اما داستان دارد
مهتاب من! هنگام دیدار تو فهمیدم
دیوانه بازیهای دریا داستان دارد
عاشق شدن تنها به پیراهن دریدن نیست
دلدادگیهای زلیخا داستان دارد
مستی که در شهر خبرچینان تو را بوسید
امروز آسوده ست، فردا داستان دارد
عشقی که پنهان بود، در دنیا زبانزد شد
هر قصهگویی دیگر از ما داستان دارد
محبت مانند "شکر" است
و آدمها مانند "یک فنجان چای"
کم بریزی، احساس کمبود میکنند
و زیاد بریزی، سیر میشوند.
باید در محبت کردن به آدمها
میانه نگه داری تا نه آنها
آسیب ببینند نه تو.
قبل از اینکه شکر بریزی،
ظرفیت فنجان را بسنج؛
که چایهای کم شیرین،
بیمیل میکنند و چایهای بیش
از اندازه شیرین،
حال آدم را به هم میزنه ...
گاهی فقط یک حاشیهی امن و آرام
میخواهی به دور از تمامِ دوست داشتن ها
به دور از تمامِ دلتنگی ها
به دور از تمامِ خواستن ها
نخواستن ها …
تو باشی و یک فنجان چای داغ
و یک موسیقیِ ملایم
چشمانت را ببندی
لم بدهی وسطِ یک بیخیالیِ مطلق
و تا چشم کار میکند؛عینِ خیالت نباشد!
وفاداری یک زن
زمانی معلوم می شود
که مردش هیچ نداشته باشد
و وفاداری یک مرد
زمانی معلوم می شود
که همه چیز داشته باشد...
کاش از انگشتهای دستمان یاد میگرفتیم
یکی کوچک,یکی بزرگ
یکی بلند و یکی کوتاه
یکی قوی تر و یکی ضعیف تر
اما هیچکدام دیگری را مسخره نمیکند
هیچکدام دیگری را له نمیکند
و هیچکدام برای دیگری تعظیم نمیکند
آنها کنار هم یک دست میشوند و کار میکنند
چرا ما انسانها اگر از کسی بالاتر بودیم
لهش میکنیم و اگر از کسی پایینتر بودیم او را میپرستیم
شاید بخاطر همینکه یادمان باشد,
نه کسی بنده ماست,
نه کسی خدای ما,
آری,باید باهم باشیم و کنار هم
آنگاه لذت یک دست بودن را میفهمیم
سمیرا جواهری در کلیک
خواهش گل
Jabrail
گل