Nazanin

من خود خودمم نقش بازی نمیکنم نقاب ندارم پس تو هم خودت باش بذار بتونیم.. بیشتر

Nazanin
۸۶ پست
۱۹۳ دنبال‌کننده
۳,۷۴۱ امتیاز
زن، متاهل
۱۳۶۷/۰۱/۱۰
خانه دار
دین اسلام
زندگی با همسر و فرزند
گم شدم تو خودم!????

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
واسه آدمای زندگی‌تون همون آدمی باشید که هم بتونن باهاتون بخندن، هم گریه کنن، هم خوش بگذرونن، هم وقتی گره به کارشون میفته بهتون رجوع کنن، هم بتونن باهاتون درباره همه‌چیز حرف بزنن و قضاوت نشن، هم بتونن باهاتون بحث و دعوا کنن و بعدش هیچی خراب نشه و نقطه امنِ زندگی‌شون باقی میمونید؛ این اسمش رابطه‌ست.
بازنشر کرده است.


لیلا حاتمی یه دیالوگ فوق‌العاده تو یکی از فیلماش داره، که می‌گه: «یه کاری واسه من بکن؛ چه می‌دونم،‏ مثلاً ساعتتو در بیار بزار رو میز بگو واسه تو کردم. یه روز غیر کاریت بیا اینجا بگو اومدم تورو ببینم. سر راهت گل دیدی ازش عکس بگیر بگو یاد تو افتادم، یه جا شعر شاعر موردعلاقمو دیدی بفرست واسم. ولی دروغی نباش! یعنی اگه دیدی هیچ کاری نیست که دلت بخواد بخاطر من انجامش بدی، منو حذف کن از زندگیت.»
دقیقا من یکیو اینجوری میخوام تو زندگیم
بازنشر کرده است.
من زخمای زیادی دارم اما یکی از زخمام خیلی عمیق تره.
می‌دونی چی می‌گم؟ انگار هر اتفاقی میفته یه بلایی هم سر اون زخمه میاد.
مثلا صبح که از خواب بیدار می‌شم می‌بینم شب روی اون زخمه خوابیدم، وقتی می‌خورم زمین یه میخ همونجا فرو می‌ره وقتی میام خرده‌های لیوانی که شکسته رو جمع کنم یه تیکه‌ی بزرگش می‌ره تو همون زخمه.
نمی‌دونم اصلا از کی باهامه شاید ۲۰ سال؟ شاید ۲۵سال؟ شایدم بیشتر. دیگه عادت کردم به بودنش. عادت کردم به اینکه با یه ضربه کوچیک ساعت ها دردشو تحمل کنم اما بعضی وقتا که توقع ندارم، خونریزی می‌کنه.
ساعت ها، روز ها شایدم چند هفته خون میاد و بند نمیاد. من اینجور وقتا می‌رم توی غارم تا دوباره خوب بشم، تا خونریزیم بند بیاد، تا جایی رو کثیف نکنم تا بقیه رو اذیت نکنم.
تو اینجوری وقتا چیکار می‌کنی؟ شاید اول باید بپرسم که اصلا توام از این زخما داری؟
مشاهده ۸۵ دیدگاه ارسالی ...
  • Nazanin

    صغری من همیشه میرم تو لاک خودم تا چند وقتی خیلی هم بده این کار به نظر خودم

  • صغری

    منم بعضی وقتا به شدت کم حرف میشم به قول تو میرم تو لاک خودم بد نیست بعضی وقتا لازمه انگار

بازنشر کرده است.
گفت دلت چی میخواد؟ گفتم یه جا رو میخوام جایی که هیچکس به اونجا قدم نذاشته باشه؛ حتی یه مورچه. یه جایی که برای من ساخته شده باشه. دیواراش از جنس آرامش باشه، از سقفشم نور بباره، خورشید نمیخوام، ماه نمیخوام تو آسمونش. حتی ستاره هم نمیخوام. ابر باشه و گاهی بارون بباره. بعدشم یه خونه با یه شومینه. یه اتاق داشته باشه با یه تخت خواب و یه آشپزخونه. یه آدم که نمیدونم کیه بیاد پیشم و به جا هایی سفر کنیم که هیچکس تاحالا نبردتش. حرفایی براش بزنم که تو عمرش از کسی نشنیده. کسی که دیوونگیامو دوستداشته باشه و کنارم موندن رو بلد باشه. و این چیزایی که گفتم، جایی‌ان که تو ذهن من ساخته شدن و هیچکس نمیتونه این رو بهم بده، چون همه‌ی اینا یه تصورن که فقط میتونن تو نوشته هام زنده باشن نه تو واقعیت
بازنشر کرده است.
و شاید اگه می‌فهمیدیم آخرین باره،
با لذت بیشتری برنامه‌ی فیتیله رو نگاه می‌کردیم...
شاید به خاطر توی صف صبحگاهی مدرسه وایسادن کمتر غر می‌زدیم، شاید با اون سرمای صبح بیشتر حال می‌کردیم...
شاید موقع راه رفتن تو راهرو‌ها یا حیاط مدرسه رو تک به تک موزائیکا و آجر دیوارا و رنگا، حتی تعداد شوفاژا تو هر طبقه بیشتر دقیق می‌شدیم...
شاید با اون استرس شب قبل اردو بیشتر کیف می‌کردیم، شاید تو راه بیشتر آهنگ می‌خوندیم...
شاید اگه می‌دونستیم آخرین باره،
همو بغل می‌کردیم...
به روی هم می‌خندیدیم...
شاید به هم می‌گفتیم که از وجود هم خوشحالیم...
شاید می‌گفتیم که امروز چه خوشگل شدی...
شاید زبونمون به دوسِت دارم باز می‌شد...
شاید باعث خنده‌ی هم می‌شدیم...
شاید اگه خبر داشتیم آخرین باره،
حرومش نمی‌کردیم...
شاید الآنم نمی‌دونیم آخرین باریه که داریم بودن یه سری چیزا رو تجربه می‌کنیم... .
بازنشر کرده است.
بچه که بودم،شب‌ها می‌ترسیدم موقع خواب. می‌رفتم کنار مامان و بابام و بهشون می‌گفتم منو نگاه کنن تا خوابم ببره.هرازگاهی چشم‌هامو باز می‌کردم ببینم دارن نگاهم می‌کنن یا نه.
اگه خوابیده بودن گریه‌ام می‌گرفت.نمی‌دونم چرا همچین روشی به ذهنم رسیده بود.من‌ که چشم‌هامو می‌بستم چجوری می‌فهمیدم هنوز نگاهم می‌کنن؟گمونم خیلی اعتماد داشتم بهشون. یادمه ولی،بابا بهم دروغ نمی‌گفت،وقتی می‌گفت بیدار می‌مونم تا بخوابی واقعا بیدار می‌موند. انقدر نازم می‌کرد تا دیگه نمی‌فهمیدم و خوابم می‌برد.
الان هم اکثرا می‌ترسم.فشار و استرس زندگی لحظه‌ای راحتم نمی‌ذاره و فقط اگه از سن و سالم خجالت نمی‌کشیدم احتمالا می‌رفتم می‌زدم روی شونه تموم آدم‌هایی که می‌شناسم و می‌گفتم"منو نگاه کن لطفا تا بخوابم،من می‌ترسم."گاهی فکر می‌کنم وقتی کسی نگاهم نمی‌کنه،وقتی کسی نمی‌دونه من هستم،من اینجام،هرلحظه ممکنه ناپدید بشم.می‌ترسم از ناپدید شدن
مشاهده ۲۰ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
Nazanin
تا ساعت دو نشستم تمومش کردم
بازنشر کرده است.
وقتی یه نفر ناراحته به جای گفتن جملاتی مثل "ناراحت نباش" و یا "آروم باش" چی بگیم:
-قطعا نمیتونم کامل درکت کنم و بفهمم چه سختی و ناراحتی رو تحمل میکنی ولی کنارت میمونم تا حرفات رو گوش بدم.
-من اینجام برای تو.
-اگه میخوای ناراحت بمونی هم بیا بغلم ناراحت بمون.
-ناراحتی تو، ناراحتی منم هست و به همون اندازه برام مهمه پس تنها نیستی و کنار هم حلش می کنیم.
-شاید دوست نداشته باشی که الان صحبت کنی ولی بدون که من همیشه وقت برای شنیدن حرفات دارم.
-هیچکس حق نداره احساستو نادیده بگیره و ناراحتی تو رو کوچیک و بی ارزش نشون بده تو حق داری ناراحت باشی و من کنارت هستم.
-تا وقتی که نیاز داری ناراحت باشی ناراحت باش ولی بعدش بلند شو مثل همیشه قوی بمون.
با حرف هامون همو آروم کنیم به جای اینکه حق ناراحت بودن رو از هم بگیریم و باعث ناراحتی بیشتر بشیم!
بازنشر کرده است.
قشنگ‌ترین چشما
چشمای سیر هست
سیر از همه چی...!
بازنشر کرده است.
از قشنگ ترین متنایی که خوندم نامه‌ی علی شریعتی به عشقش بود :
عزیزِ مهربانِ بداخلاقِ صبور تندجوش !
امید بخشِ یأس آورِ، پرحرفِ حرف نشنو
بدترین بدِ خوب‌ترین خوبِ با وِی نتوان زیستن، بی وِی نتوان بودن !
یک جورِ درهم برهمِ شلوغ پلوغِ قرو قاطی عزیزی که تورا نمی‌توانم تحمل کنم و دنیا هم بی تو تحمل
ناپذیر است..
دیدگاه غیرفعال شده است.
بازنشر کرده است.

مثل دیوارم که از تن دادن، از در خسته‌ام
از خودم از این من دیوانه دیگر خسته‌ام
زندگی لبخند را از یاد آدم می برد
از نمایش‌های هر شب گریه آور خسته‌ام
باز دفترخاطرات کهنه را برهم نزن
لطف کن آن دوره را یادم نیاور خسته‌ام
کاش می‌شد بی‌خیالی طی کنم امروز را
کاش می‌شد حس کنم امروز کمتر خسته‌ام
در خیابان‌های دور از دامنت گم می‌شوم
بازگردانم به سوی خانه مادر، خسته‌ام
بازنشر کرده است.
و شما هیچگاه نخواهید فهمید ؛
چه کسی ، کجا
در نیمه شب ، کدام از شب‌ها
با بغض و دلتنگی برای شما
از خواب پریده است...!
بازنشر کرده است.
دنبال کسی
برای رسیدن به آرامش نباش، هیچکس
نمیتونه تورو به آرامش برسونه جز خودت.
هیچکس نمیتونه خودتو همونطوری که
هستی دوست داشته باشه جز خودت.
هیچکس نمیتونه درکت کنه جز خودت.
هیچکس نمیتونه قضاوتت نکنه جز خودت.
هیچکس نمیتونه درداتو درک کنه جز خودت.
هیچکس نمیتونه‌حرفاتو از سیر تا پیاز گوش
بده و توجه کنه جز خودت.
هیچکس نمیتونه همدردت باشه جز خودت.
هیچکس‌ نمیتونه رفیق‌ واقعیت‌ باشه‌ جز خودت.
و هیچکس نمیتونه تا ابد کنارت باشه جز خودت.
پس تو تنها آدم مسئول و دلسوز زندگیتی
بازنشر کرده است.
بره به جهنم بابا لیاقت نداشت
همچنان با اکانت فیک
بازنشر کرده است.
در گلو می‌شِکند ناله‌ام از رِقَت دل
قِصه‌ها هست ولی طاقتِ ابرازم نیست...