کاش
دلتنگی بیماری بود
یک بیماری عفونی و زشت ...
بستری می شدی
درش می آوردند...
دورش می انداختند...
یا در شیشه های الکل نگهش می داشتند
تا به بیمارهای دیگر بگویند :
این دلتنگی بزرگ را ما در آوردیم
و دیگر راحت شدی
حیف که با دلتنگی هیچ کاری نمی شود کرد
باید تحملش کرد ..
باید با آن راه آمد..
باید ندیدش گرفت..
باید بی اعتنایش بود..
باید آن را کشید
مثل حبس...
دنیای درونم را
به سوی چشمان تو می گشایم
که درونش یک قلب است
و هزاران واژه سرخ و آتشین
که بر روی لبهای تو چشیده می شود
میان من و تو مرزی نیست
موهایم که با سرانگشتانت
چون آبشاری بر روی کمرم جاری می شود
و معبدی که از خانه قلب تو آغوش می شود...
... و یاد تو عجیب کوک می کند
نبض ضربانی که هبچوقت
بی یاد تو در رگ هایم نزد
تا حرارت وجودم
مدیون مهر لایزال تو باشد
و این زندگی
که مملوء از خاطره های توست
فقط مانده حضور تو
که پایان دهد
به تمام نبودن های زجرآور
و نشدن های رقت آور
که روز مرا
بی تو به شب
و شب مرا بی نگاه گرمت
به سیاهی ترس کشاندهست
و صبر و تحملی که دیگر
نماندهست.....
احمد رضایی
احسنت ...
آیهان (کلبه آرامش)
ممنونم