باید ڪسی باشد
ڪه تمامِ خستگیهایت
نرسیده به آغوشش
در گرمای صدایش
ذوب شود..
با 《تو》 هستم؛
جانِ جانانم...!
تو باید باشی...!!!
یِ وقتایی نمیشه گفت بگذریم...
از بعضی آدما...از بعضی خاطرهها...
از بعضی دوست داشتنها...
نمیشه آسون گذشت...
نمیشه ، روزت رو بی "یادش بخیر" شب ڪنی،
نمیشه از ڪوچهای بگذری
صدای قدماش،
صدای خندههاش
نپیچه تو پس ڪوچههای دلتنگیت
نمیشه بی خیال شد...
نمیشه گذشت...!
باید ڪسی باشد
ڪه تمامِ خستگیهایت
نرسیده به آغوشش
در گرمای صدایش
ذوب شود..
با 《تو》 هستم؛
جانِ جانانم...!
تو باید باشی...!!!
من نه عاشق بودم،
و نه محتاجِ
نگاهی ڪه بلغزد بر من
من خودم بودم و یڪ حس غریب
ڪه به صد عشق و هوس میارزید..
من خودم بودم و
دستی ڪه صداقت میڪاشت..
گر چه در حسرتِ گندم پوسید،
من خودم بودم و هر پنجرهای
ڪه به سرسبزترین نقطهی بودن وا بود
و خدا میداند بیڪسی از تهِ
دلبستگیام پیدا بود..
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افڪار پلید..
من به دنبالِ 《نگاهی》 بودم،
ڪه مرا از پسِ دیوانگیام میفهمید...
گاهی دلت می خواهد
دنج ترین گوشه دنیا بنشینی و
با خیال راحت
دلتنگی هایت را پهن کنی و
دوستت دارم ها را فریاد بزنی
برای کسی که قرار نیست
هیچ وقت بفهمد که دوستش داری
تو قلبم نگهت میدارم
تا اون زمانی که بالاخره بتونم
تو بغلم نگهت دارم ...
گاهــــــــــی پای کسی می مانی...
که نه دیدیش ...
نه می شنــــــــــاسیش
فقط حسش کرده ای ...
تجمســــــــــش کرده ای؛
پشت هاله ای از ...
نوشته های مجــــــــــازی ..
روی پیج مجازی اش ...
که هر روز می خوانی و ...
در جوابش می گویــــــــــی
دوستت دارم زندگی.
بی ماه، یا با ماه؛
شب، خودش را به روز می رساند
من اما فرق دارم
بی تو
بی تو
حتی به نیمه های شب
نمی رسم .
مرا بخوان که حروفم پر از عسل بشود !
مرا بخواه که هر قطعه ام غزل بشود !
مرا بخوان که پس از این همه «الهه ی ناز»
دوباره ورد زبانم «اتل متل» بشود !
سیاه چشم ! فنا کن سپید را مگذار
که محتوایِ غزل نیز مبتذل بشود !
هزار وعده به من داده ای بگو چه کنم ؟
که دست ِ کم یکی از وعده ها عمل بشود ؟!
قسم به عشق ! به فتوای دل گناهی نیست
اگر به دست تو نامحرمی بغل بشود !
بیا و مسئله ها را ز راه دل حل کن
که در تمام جهان این سخن مثل بشود :
«اساس علم ریاضی به باد خواهد رفت
اگر که مسئله ها عاشقانه حل بشود !!»
گر عقل ، پشت حرف دل ، "اما "نمی گذاشت
"تردید "، پا به خلوت دنیا نمی گذاشت
از خیر "هست و نیست دنیا" به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت
اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت
دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی گذاشت
شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت
گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت
ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت
ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت
کاش همان روزی که در دریای درد و ناامیدی دست و پا میزدم
سراغم را می گرفتی
حال نه جانی برای بخشش دارم
نه چشمی برای دیدنت
که تو همان کسی بودی که غرقم کردی...!
ڪورے یعقوب یا....
رسوایے بانوے مصر؟
اولےعشق است ..
اما....
دومے تاوان عشق..
کم دوست داشتن را بلد نیستم.
تمام زخم های من از دوست داشتن های زیاد من است..
آدمها وقتی می آيند
موسيقی شان را هم
با خودشان می آورند …
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند !
آدمها می آيند
و می روند ،
ولی
در دلتنگی هايمان …شعرهايمان …
می مانند !
از هر آجری نمیشه دیوار ساخت...
اینو وقتی تکیه بدی میفهمی...
احمد رضایی
احسنت ...
آیهان (کلبه آرامش)
ممنونم