به هر اندازه ای که دلت بزرگ باشه ذهنت آزاد تر میشه
و دل بزرگ نمیشه مگر به همنشینی با بزرگی مثل الله
با خدا بیشتر رفت و آمد کن…
پس از هر اشتباه
خداوند به وسیله حوادث بهت آموزش میده اما هرگز تحقیرت نمیکنه
تو نیز اینگونه باش…
پسر ملانصرالدین از او پرسید
پدر ، فقر چند روز طول میکشد؟
ملا گفت : چهل روز پسرم.
پسرش گفت : بعد از چهل روز ثروتمند میشویم؟
ملا جواب داد : نه پسرم ، عادت می کنیم
مادربزرگم میگفت غماتون رو نشمرید,
هی روش میاد🌹
مادربزرگم سیاه نمیپوشید ،
میگفت فلک رو گول بزنیم دیگه بلا نفرسته
میدونم کارمون از فریب دادن تقدیرِ غریبمون گذشته،
اما خدا رو چه دیدین
شاید مادربزرگا یه چیزی میدونستن که ما نمیدونیم ...
یک پنـב یک בاستان
💠میگویند:ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺬﺭ ﯾﮏ ﯾﻬﻮﺩے ﺑﻪ روستایے ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺩﺭﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ میڪردند، ﺑﺎﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﻋﻠﻤﺎ ﺍﯾﻦ روستا ﺭﺍ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﯾنشان ﺩﺭ ﺷﮏ ﻭ ﺷﺒﻬﻪ ﺑﻴﺎﻧﺪﺍﺯﻡ...
💠ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺧﻞ ده ﺷﺪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻢ ڪه ﯾﮏ ﺷﺒﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ.
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺭﺍﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭش ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ:
💠ﻣﺎﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺣﻔﻆ 30 ﺟﺰ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺑﻪ ﻣﺸﻘﺖ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﯾﻢ ﺩﺭ ﺣﺎلیڪه خیلے از ﺁﯾه ﻫﺎ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﺎﺕ ﺭﺍ ﺣﺬﻑ ﻧﮑﻨﯿﻢ؟!
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﮑﺮ ﺁﻣﯿﺰے ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯿﻢ.
💠چوپاﻥ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﺑﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ بودن ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺗﺎ آخر ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺷﻨﯿﺪ، ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ:
ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ؛ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻝ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺭﻡ
💠ﺩﺭ ﺟﺴﻢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺍﺟﺰﺍﯼ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺍﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺩﻭﺩﺳﺖ، ﺩﻭ ﭼﺸﻢ، ﺩﻭﮔﻮﺵ...
ﭘﺲ چرا ﺍﻳﻦ ﺍﺟﺰﺍﯼ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﻗﻄﻊ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ؟
💠ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﻭﺯﻧﺖ ﮐﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﮕﺮﺩﯼ ﻫﻢ ﻏﺬﺍ ﮐﻢ ﻣﺼﺮﻑ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺟﺰﺍﯼ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺧﻼﺹ ﻣﯿﺸﻮﯼ.
💠آرے یهودے سرش را پایین آورد و به راه خود ادامه داد...
🔆و چه پاسخ حڪیمانه
✅اسم فرشته نگهبانتو میدونی؟!
🔹فروردین Ariel فرشته محافظ طبیعت
🔹اردیبهشت Sandalphon فرشته آرزوها
🔹خرداد Raphael فرشته درمان کننده
🔹تیر Michael فرشته محافظت کننده
🔹مرداد Jophiel فرشته حامی هنرمندان
🔹شهریور Zadkiel فرشته درستکاری
🔹مهر Raguel فرشته نظارت کننده
🔹آبان Raziel فرشته خاطرات رازدار خدا
🔹آذر Metatron فرشته نابغه
🔹دی Jophiel فرشته زیبایی
🔹بهمن Samael فرشته صلح و قدرت
🔹اسفند Gabriel فرشته پیام آور
خانم جان خدا رحمتش کند می گفت:
صبر است که غوره را انگور میکند.
شیرین و خوش عطر و ملایم.
تو هم صبر کن!
خدا را چه دیدی؟!
شاید وقت انگور شدن غورهات رسید.
خانم جان خدابیامرز ،
استاد شناختن انگورهای ناب بود.
میگفت: انگور هر دانه اش نعمت ست.
تو ببین چه داریم که اینگونه بتواند
به هزار شکل در بیاید و جهان را زیبا کند؟!
شراب عاشقافکن
سرکهی تیز
شیرهی قدرت بخش
انگور هر رنگش حتی برگ درختش، برکت ست.
راستی چقدر مانده غورهات انگور شود؟!..
شوری بِنِه در جوشِ ما
تا مِی شَود انگورِ ما....
آتش و آب و آبرو با هم
هر سه گشتند در سفر همراه
عهد کردند هر يکى گم شد
با نشانى ز خود شود پيدا
گفت آتش به هر کجا دود است
ميتوان يافتن مرا آنجا
آب گفتا نشان من پيداست
هر کجا باغ هست و سبزه بيا
آبرو رفت و گوشه اى بگرفت
گريه سر داد گريه اى جانکاه
آتش آن حال ديد و حيران شد
آب در لرزه شد ز سر تا پا
گفتش آتش که گريه ى تو ز چيست
آب گفتا بگو نشانه چو ما
آبرو لحظه اى به خويش آمد
ديدگان پاک کرد و کرد نگاه
گفت محکم مرا نگه داريد
گر شوم گُم نميشوم پيدا
عابدی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود...
روزی به آبادی دیگری رفت...عابد به نانوایی رفت و چونکه لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد با حزن و اندوه رفت...
مردی که در آنجا بود عابد را شناخت و به نانوا گفت: که آن مرد را نشناختی؟
نانوا پاسخ داد نه...
مرد گفت:فلان عابد بود...
نانوا گفت: که من از مریدان اویم و با عجله به دنبال عابد روان شد و به ایشان گفت میخواهم از شاگردان شما باشم...عابد قبول نکرد...
نانوا گفت که اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام خواهم داد...
عابد پذیرفت ...وقتی همه شام خوردند نانوا رو به عابد گفت:سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد:دوزخ یعنی اینکه تو برای خاطر رضای خدا یک تکه نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی!!
روزی عده ای کودکان بازی میکردند، حضرت موسی از کنارشان گذشت کودکی گفت: موسی ما میخواهیم مهمانی بگیریم و خدا را دعوت کنیم از خدا بخواه در مهمانی ما شرکت کند، موسی گفت من می گویم اما نمیدانم خدا قبول کند یا خیر ؟ موسی به کوه رفت ولی از تقاضای کودکان چیزی نگفت.
خداوند فرمود موسی صحبتی را از یاد نبرده ای ؟ موسی به یاد قولش با کودکان افتاد و خواسته کودکان را گفت.
خداوند فرمود فردا همه قوم را جمع کن و بگو مهمانی بگیرند، من خواهم آمد، مردم مهمانی گرفتند، غذا درست کردند و منتظر ماندند تا خدا بیاید .
سر ظهر گدائی به دروازه شهر آمد و تقاضای غذائی کرد، او را راندند ...و باز منتظر ماندند تا خدا بیاید .
از خدا خبری نشد، خشمگین به موسی از این بدقولی نالیدند . موسی بسوی خدا رفت تا علت نیامدن را بپرسد، خداوند فرمود من آمدم اما کسی تحویلم نگرفت، من همان گدای ژولیده بودم ...
تفکر بیش از حد، دلیل اکثر رنجهای ماست...
????☼????☼????☼????☼????☼????☼????☼????☼
توفقط یكبار هجده ساله خواهی بود..
یكبار سی ساله...
یكبار چهل ساله...
و یكبار هفتاد ساله...
در هر سنی كه هستی، روزهایی بی نظیر را تجربه می كنی، چرا كه مثل روزهای دیگر، فقط یكبار تكرار خواهد شد.
هر روز از عمر تو زیباست و لذتهای خودش را دارد،
به شرط آنكه زندگی كردن را بلد باشی
📚داستان کوتاه
🔸 گرگی با مادر خود از راهی میگذشتند، بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان میانداخت. گرگ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد.
🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی.
🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان میاندازد، اگر او نمیترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمیکرد، چون مطمئن است من نمیتوانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان میاندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف میکند.
👈 گاهی ما را احترام میکنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بخاطر شایستگی ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازی است که بر ما دارند یا بخاطر ترسی است که از شرّ ما بر خود میبینند. مانند: سکوت و احترام عروسی در برابر بدخلقیهای مادرشوهری بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم!!!
🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند: مبغوضترین بنده نزد خداوند کسی است که برای درامان ماندن از شرّ او، تکریم و احترامش کنند.
ما در دنیایی زندگی میکنیم که وقتی به یک کسی خوبی کردیم و خوبی کردیم و خوبی کردیم، روزیکه یکهو خوبی نکنیم ما از نظر او آدم بدی هستیم!
شما نمیتوانید بگویید، من ده بار به یک کسی خوبی کردم، بار یازدهم که نخواستم یا نتوانستم کاری برایش انجام دهم چرا از نظر او من آدم بدی شدم؟
و چرا یک کسی که هیچکاری برای آن شخص انجام نداده است در نظر او از من بهتر است؟
باید پذیرفت که این ویژگی انسان است!
شما وقتی بچه همسایهتان را بیست دفعه نگه دارید و روز بیستویکم بگویید من خودم وقت دکتر دارم و نمیتوانم امروز بچه شما را نگه دارم،آن همسایه میتواند با شما بد شود در حالیکه با همسایه دیگر که هیچوقت بچهاش را نگه نداشته است خوب است!
آدمها را متوقع بار نیاورید که به قول معروف لطف بیش از حد یک روز میشود وظیفه!
زاهدی گفت كه جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد؛
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه می رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
نامه ای از سوی پروردگار به همه انسان ها :
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد هام و نه با تو دشمنی کردهام
ضحی 1-2
افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی.
یس 30
و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.
انعام 4
و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام
انبیا 87
و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری.
یونس 24
و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری
حج 73
پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام
وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که
باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .
احزاب 10
☆افرا گلی همسفرعشق☆
꧁ RAD ꧂
🙏🙏