خورشید که می‌تابد، آرام‌تر می‌شوم، انگار جوانه‌ی تازه‌ای در دلم می‌روید، و ستاره‌های اُمیدم پُرنورتر می‌شوند. انگار که آسمان با هر طلوع، هزار بار متولد می‌شود، و کسی به هزاران زبان کشف نشده گوشزد می‌کند، که شب ماندگار نیست. خورشید که می‌تابد، نهال سبزی میان باورم می‌کارم، و به خودم یادآور می‌شوم که همیشه خورشیدی ورای هر تاریکی، برای طلوعی غافلگیرانه در کمین نشسته. همیشه خورشیدی‌ هست که مشتاق است برای طلوع کردن، و همیشه نوری هست تشنه،‌‌ برای تابیدن. خورشید که می‌تابد، دوباره سبز می‌شوم، چونان بهار که با شکفتن اولین گُل، خاطرات سرد زمستان را با اشتیاق بر زمین می‌ریزد، چونان نوزادی که با تولد، به زندگی سلام میکند. شاید لازم است قدری در سیاهی و تاریکی سر کنیم، تا به نور و به آفتاب و به اُمید برسیم …