در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه. مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پارهای جهنم را به نام فرد كرد و سند را به او داد. مرد با خوشحالی آن را گرفت و از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم، برويد و خوش باشيد!
خوشبخت ترین خواهی بود
اگر امروزت را
آنچنان زندگی کنی که گویی
نه فردایی وجود دارد برای دلهره
و نهگذشته ای
برای حسرت...!
لایک به پست زیبای شما
ارادتمند شما
مهدیار
1403/02/08
.
آدمهای صبور یه خصوصیت عجیب دارن...
بینهایت لبخند میزنن...
این لبخند شاید تو نگاه اول حس گذشت بده...
اینکه «هر زخمی زدی، هر چیزی که گفتی فدای سرت... من فراموش میکنم...»
ولی آدمهای صبور هیچوقت هیچ چیزی رو فراموش نمیکنن...
زخما رو میشمارن...
حرفا رو مرور میکنن و همچنان لبخند میزنن...
یه روز که صبوری دیگه جواب نداد، با همون لبخند تو یه چشم بهم زدن برای همیشه فراموشت میکنن...
انگار که هیچوقت تو زندگیشون نبودی...
آدمهای صبور تا یه جایی میگن فدای سرت...
ناگهان دست ناشناس،شانه خسته م را لمس کرد
کنارم روی نیمکت نشست
بخشی از دلهره وبی تابی ام را برایش بازگو کردم
گفتم وگفتم ومیگفتم همچنان
دست هایم رابه هم می ساییدم
دیوانه وار واگویه هایم رابرای سایه برای ناشناس خیالی قطار میکردم.
انگار ک هیچکس آن نزدیکی نیست،میان گریه میخندیدم،با آب و تاب خم و راست میشدم
دستهایم را دور آغوشش پهن کردم،تکیه به نیمکت سرد و ساکت
هر آنچه را که میترسیدم به کسی بگویم حتی خیال تنهایم! سیر تاپیاز کف دستش گذاشتم
نمیترسیدم به پندار کودکانه م خرده بگیرد،به دیوانه وار گریستنم،بخندد
میشنید و میشنید وتنها میشنید،
گاه بارقه نگاهش به یاری لبهایم میامد
نگاهش چون سایه نیمروزی در پرتو چشمانم گاه کوتاه و به سمت دوردستی دیلاق و دراز میشدگاهی
ناشناس،خوب که گوش کرد تکه روزنامه را زیر پاش درآورد،تا کرد،بدون هیچ ارزیابی آرام پا شد،
لابلای شاخ بلند چنارها نگاهش تاب خورد،لبخندی مهمانم کرد
راهش را سوی ناکجا آبادیکه آمده بودگرفت ورفت
همان دست ناشناس ک شانه خسته م را لمس کرده بود.آرزوی کالی روییده بر دورترین شاخه در بیغوله بوستان تنهایی رویید،در هیبت بغض بارید،باشتاب ابر رفت
(سین)