ناگهان دست ناشناس،شانه خسته م را لمس کرد
کنارم روی نیمکت نشست
بخشی از دلهره وبی تابی ام را برایش بازگو کردم
گفتم وگفتم ومیگفتم همچنان
دست هایم رابه هم می ساییدم
دیوانه وار واگویه هایم رابرای سایه برای ناشناس خیالی قطار میکردم.
انگار ک هیچکس آن نزدیکی نیست،میان گریه میخندیدم،با آب و تاب خم و راست میشدم
دستهایم را دور آغوشش پهن کردم،تکیه به نیمکت سرد و ساکت
هر آنچه را که میترسیدم به کسی بگویم حتی خیال تنهایم! سیر تاپیاز کف دستش گذاشتم
نمیترسیدم به پندار کودکانه م خرده بگیرد،به دیوانه وار گریستنم،بخندد
میشنید و میشنید وتنها میشنید،
گاه بارقه نگاهش به یاری لبهایم میامد
نگاهش چون سایه نیمروزی در پرتو‌ چشمانم گاه کوتاه و به سمت دوردستی دیلاق و دراز میشدگاهی
ناشناس،خوب که گوش کرد تکه روزنامه را زیر پاش درآورد،تا کرد،بدون هیچ ارزیابی آرام پا شد،
لابلای شاخ بلند چنارها نگاهش تاب خورد،لبخندی مهمانم کرد
راهش را سوی ناکجا آبادیکه آمده بودگرفت ورفت
همان دست ناشناس ک شانه خسته م را لمس کرده بود.آرزوی کالی روییده بر دورترین شاخه در بیغوله بوستان تنهایی رویید،در هیبت بغض بارید،باشتاب ابر رفت
(سین)

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.