Sᵗʳᵃⁿᵍᵉʳ
۲۹ پست

تصاویر اخیر

مدتهاست دارم هرشب،تو را کنار خودم می خوابانم،بی که بدانی.هرشب برایت چند صفحه کتاب میخوانم،بعد موسیقی گوش می دهیم یا فیلم می بینیم،بعد درباره هرچیز که تو دوست داری حرف میزنیم.کم کم،حرف زدنت آرام می شود،میان کلماتت فاصله می افتد و پادشاه خواب سرزمین تنت را فتح می کند.
از کنارت بلند می شوم،کنار پنجره می ایستم و یک دل سیر تماشایت می کنم.
به پلکهای بسته ات نگاه میکنم.به مژه های بلندت که شروع عطشم بود و انتهای غرورم.
بله،رازم که دوست داشتی بدانی همین است.این طوری همه زمستان را دوام آورده ام.شب با خیال تو زندگی میکنم تا کابوس روز را، دروغهای روشن شهر را،دوام بیاورم.
من این شب ها را هرگز برایت نخواهم گفت جز اینجا به کلماتی که می دانم نمیخوانی.
من جنگجوی بازنشسته و بی سلاح قبیله بازنده ها هستم.دور می ایستم و تماشات می کنم.جادوی دوام من همین بود،هر صبح جلوی آیینه ای که پیرشدنم را یادآوری میکند،خودم را قانع میکنم که یک روز بلند دیگر را هم دوام بیاورم،و نمیرم،و کم نیاورم،و نقابهای "من قوی هستم" و "من از پس دنیا برآمده ام" را دور نیندازم،تا باز شب برسد،و در بوی تن تو غرق شوم...
آدم ها غالبا بعد از تصاحب،رمقی برای نگهداری ندارند.
رابطه زن و مرد میدان جنگ است.جنگی نخست میان دو انسان با دنیای اطراف،و بعد جنگی سخت تر میان دو انسان،برای تثبیت جایگاه و قلمروی خود در یک سرزمین(رابطه)مشترک.
نبردی چنان فرسایشی،و چنان دشوار،که بعد از وصال عملا وقت آسودن است.و بعد هم که به لمیدن روی مبلهای روزمرگی عادت می کنیم و از یاد می بریم برای داشتن این چشمهای زیبا بود که با دنیا جنگیدیم.
یادمان می رود لبخندش را گرم و دلش را خوش نگه داریم.
به چشمم مرض بزرگ انسان،ناسپاسی است.مثلا همین که مهربانی همه را وظیفه می دانیم،و روزی که به هر دلیل ادامه نیابد دهان وقیحمان را به درشت گویی باز می کنیم که های،من نامهربانی دیده ام ...
بگذریم.همین قدر می دانم که کاش دو بار زندگی می کردم. درست تر رفتار می کردم،و با دوستانم بیشتر مدارا می کردم،فاصله ایمنی را با دنیا و آدمهایش حفظ می کردم،و دائم به خود یادآوری می کردم که اگر کسی را دوست دارم خودم خواسته ام و حقی برای من ایجاد نمی کند،و اگر کسی دوستم دارد محبت اوست و این حق را دارد هروقت خواست تمامش کند...
آدم ها را راحت حذف می کنم و متهم بوده ام به قساوت.اماهیچ مرگی ناگهانی نیست.آدمها یک مرتبه از چشم نمی افتند.
آرام آرام،مثل قطره قطره آب شدن یک گلوله برفی بزرگ یک روز کسی برایم تمام می شود و دیگر هرگز نمی توانم به او فرصت دوباره ای بدهم،فرقی هم ندارد،دوست،یار یا رفیق دیرین.انکارش می کنم،طوری که انگار هرگز نبوده.
و بعد شورش می کند که چرا یک مرتبه.و حاضر نیست ببیند که یک مرتبه نبوده،و در تمام این سالها و روزها با اره ای کند و سمج در حال بریدن ریشه ها بوده.
کسی که ناسپاس است،دورو و دروغگوست و همانطور که هم پیاله بدگوهای توست دم از رفاقتی باشکوه می زند،کسی که برایت می میرد و خوب می دانی تمامش اداهای مسخره است،یا کسی که تنها به اندازه منافعش رفیق است را راحتِ راحت می کُشم
این ترسناکترین بخش وجود من است،این که هرگز نمی توانم به کسی که از او سلب اعتماد کرده ام یا درهای دلم را به رویش بسته ام،فرصت دوباره ای بدهم
یاد گرفته ام آدمی که یک بار تو را به مرزهای جنون می رساند،میتواند بارها و بارها این کار را تکرار کند،بدون اینکه یاد بگیری مقابله کنی
متبرک باد تنهایی،در سختترین روزها،و سختترین شب ها...
حرفِ زخم و درد که می‌شود ، همه ما صورتمان را شکل غم می‌کنیم تا همه بدانند نهنگِ زخم خورده‌ایم و بره دریده شده و کرگدنِ مغموم .
اما روبروی آینه که بایستیم ، لابلای وهم‌ها و نقاب‌ها، گرگِ دهان آلوده‌ای را می‌بینیم با چشمهای محزون .
درنده‌خویِ تنهایی که سخت پشیمان است از دریدن‌های تنانه و بی عشق .
و یادمان می‌آید به وقتش گرگ هم بوده‌ایم ، ترسو هم بوده‌ایم ، کم هم بوده‌ایم ، مردد هم بوده‌ایم .
به یاد می‌آوریم که تعداد زخم هایی که زدیم زیاد کمتر نیست از زخم‌هایی که خوردیم .
و درد می‌کشیم ، که زخم ها را اغلب به کسانی زدیم که زخمی نزدند و به رسم مرهم بودن آمده بودند .
و بوسه‌ها را نثار کسانی کردیم که زخم زدند و رفتند و هیچوقت جلوی هیچ آیینه ای از آنچه با ما کردند شرم نکردند. ما بخشیدیم و گذشتیم،کاش ببخشند و بگذرند ...
چه عشق‌ها که جان دادند به گناه ترس‌های ما ،چه حرف‌ها که زده نشدند و زنده زنده مُردند ،چه بوسه‌ها که رخ ندادند ،چه آغوش‌ها که خالی ماندند و گناه مرگ همه‌شان گردن ما بود ، که یا زود رسیدیم ، یا دیر رسیدیم ، یا اصلا نرسیدیم ، که شهامت نداشتیم به وقتش دم بزنیم از خواستن .یا دیر گفتیم یا اصلا نگفتیم ....
گناه ما بود که ندیدیم کسانی را که دوستمان دارند و دل دادیم به نوازش دستان دروغگوی مسافرانی که خسته بودند و ما را دیدند و دلشان ایستگاهی متروک می‌خواست برای کمی آرامش ،نشستند و آرام شدند و با اولین قطار رفتند .
چه جوانمرگ شد دل کسی که دوستمان داشت و ما کور بودیم و ندیدیم ....
از صبح داره تو اتاق برف میاد، دختر کوچولوها دارن آدم برفی درست می کنن، میخندن.
تو آشپزخونه بارون میاد، جنگلای شمال دارن بهار میشن. تو هال، توفانه. باد دو تا درخت رو از آمازون کنده آورده انداخته اینجا، رو شاخه هاش پر از طوطی های بزرگ رنگی و میمونهای ساکت غمگینه.
از تلویزیون خاموش، داره فیلم زندگی من پخش میشه اما هیشکی نگاهشم نمیکنه، از رادیوی خاموش صدای آوازهای خواننده دوره گردی میاد که وقتی ما بچه بودیم تو کوچه ها می خوند «دل شده یه کاسه خون، به لبم داغ جنون، به کنارم تو بمون، مرو با دیگری. »
"از وقتی فراموشت کرده ام، انگار که تب کرده باشم، تمام دنیا پر از تصاویر عجیب است....
آرام روی لبه پنجره می ایستم، بالهایم را چند بار تکان میدهم که مطمئن شوم هنوز هستند، باد موافق که وزید پر می کشم به سمت دوردست. جایی دور از همه، دور از هیاهو. در ساحل شنی امنی فرود می آیم، و از نو شروع می کنم به دوست داشتنت.
با صدای بلند در تمام ساحل خلوت آواز می خوانم: اومده دیوونه تو، به در خونه تو، مرو با دیگری..."
دل تنگ دراز میکشه روی تخت.پشت به دنیا،رو به دیوار.
روی دیوار اتاقش عکس یه ادم قشنگیه که دیگه خیلی وقته اسمش رو یادش نمیاد،اما میدونه تا زنده اس،منتظر اون میمونه.
چند وقتیه اینجاس،ساکته،آرومه.دکتر گفته اگه آروم بمونه،مرخصه.
میتونه برگرده شهر و باز تو کوچه ها راه بره و دنبال کسی بگرده که اسمشو یادش نمیاد.
پریشب خواب دیده یارش اومده دیدنش،گفته چیه هی خوابیدی گریه میکنی عین افسرده ها؟پاشو دیوونه،پاشو بریم شمال،کویر،کوه که دوست داری.
ساکته.گم شده تو خودش،کاری نداره به کسی.اتاقش از همه سواس.یعنی دکتر گفته این رو ببرید جدا کنید از بقیه،از بس که همیشه غمگینه بقیه هم دلشون می گیره.
یه وقتا هم میاد میشینه گوشه محوطه،تکیه میده به دیوار سیمانی؛نگاه میکنه به آسمون.
یه بار هم به پرستار قشنگه گفته بود ببخشید،بهار کی میاد؟پرستار گفته بود اووو حالا کو تا بهار؟دلش گرفته بود.دلش خیلی بهار می خواد.
دلش می خواد بهار بشه و اسم دلبرشو یادش بیاد.دلش میخواد حالش خوب بشه،پاشه بره بستنی بخوره،بخنده،برقصه تو میدونهای شلوغ،بخندونه مردم رو که دلشون گرفته و پول ندارن خنده بخرن.

بقیه در کامنت
مشاهده ۳ دیدگاه ارسالی ...
  • Sᵗʳᵃⁿᵍᵉʳ

    هرشب تا خود صبح وایساده بغل پنجره،به گنجیشک شدن فکر می کنه.به پر کشیدن و رفتن.رفتن،همیشه رفتن،به باد شدن و گم شدن تو موهای آدم تو عکس.
    روزها اما قبل از این که دکتر بیاد،عکس روی دیوارو می بوسه و زیر لب میگه من همیشه دوستت دارما،یادت نره دلت بگیره.بعد،آروم می خوابه روی تخت.پشت به دنیا،رو به دیوار.هرکی بپرسه لبخند میزنه میگه خوبم،ولی همه می دونن خیلی داره سخت میگذره بهش.
    همیشه به آدم برفی بودن فکر میکنه،آدم برفی بودن وسط کویر داغ.به تموم شدن تدریجی،با بوسه‌های خورشید.
    خورشیدش کجاست؟ اسمش چی بود؟نمی دونه.یادش نمیاد.
    سردشه.چشماشو می بنده،پشت پلکاش اسم یه نفرو نوشته،همه چی یادش میاد.تنش گرم میشه،آب میشه،تموم میشه آدم برفی،
    طفلک ساده....

بالاترازباغ گردو یک راه فرعی بی عابر هست که جزیره موردعلاقه‌ام شده.راه متروکی که انگار کسی بلدش نیست،در انتهای راه به یک آبگیر کوچک می‌رسی و یک درخت تناور خشک.روی درخت پر است از لانه های پرنده خالی.
می روم آنجا می‌نشینم و کمی کتاب می‌خوانم و بعد مست موزیک می‌نشینم و به صدای پیرشدنم گوش می‌کنم،و به این فکر میکنم که اگردرخت بودم دوست داشتم همین درخت باشم،جایی دور از همه،باشکوه و تنها و صبور،بدون اعتراضی به پرنده های رفته،بدون گلایه ای از فراموش شدگی.
بعد نقاب خندیدن و خنداندن را می چسبانم روی صورتم،روزها به شهر می‌روم و درتمام خیابان ها لبخند می‌زنم،بر می‌گردم به روزهای طولانی کشدار و تا قرار بعد و ملاقات دوباره با درخت و آبگیر و قندیل درخت ساکتی می‌شوم که صدای بال پرنده‌ها را از یاد برده‌است.بی هیچ رویایی،بی هیچ کابوسی،بی هیچ تمنایی.
ساکت ساکت ساکت...

پ.ن:
اگر کسی که رنجانده ای تو را فراموش کرده باشد،رنجی را که برایش خلق کرده ای هم ازیاد برده و این خود موهبت کمی نیست.
یادم باشد هفته بعد این را به درخت بگویم.شاید به خشمی بی وقت پرنده‌ای را فراری داده باشد...
مشاهده ۲۰ دیدگاه ارسالی ...
لابلای گلایه هاش از زنی که ترکش کرده بود،گفت چطوریه که اون هیچوقت یاد من نمیفته ؟دلش تنگ نمیشه؟یه مسیج نمیده حتا حالم رو بپرسه؟
گفتم فکر میکنه بهت،میشه مگه؟صبور باش.اون هم عین تو دلتنگ میشه...
گفتم،ولی خودمونیم،الکی می گفتم.حالش بد بود و فقط داشتم آرومش می کردم.به اون اینطوری گفتم و همزمان داشتم به این فکر میکردم که چرا ما زن ها وقتی میریم،یادمون نمیاد که یه وقتی بودیم؟
فردا میخوام بهش بگم ببین اولا که تمومش کن.بعدشم زن ترکت نمی کنه،تا وقتی که تمومت نکرده باشه برای خودش.
برعکس مردها که اول ترک می کنن و بعد سعی می کنن فراموش کنن و تو این پروسه فراموش کردن از اول عاشق میشن و دوباره عشق خسته کننده میشه و دل می بُرن و ...
زن،نه!تا مجبورش نکنی دل بر نمیداره.ولی اگه برداشت،قطعیت دردناکی داره تصمیمش.
اغلب زن ها،مثل مردها نیستن که بشینن مثلا عکسهای تلگرام طرف رو زیر و رو کنن ببینن عکس جدید هست؟حال جدید هست؟که اگه بود،نصفه شب بشینن به درد کشیدن...

نه!اصلا جای همه این حرفها بهش میگم حواست باشه.
زن اگه رفت،دیگه رفت.حذفت می کنه.نه فقط از آغوش و ذهنش،که از دنیاش...
همه قواعد و قوانین عاطفی دنیا انگار طراحی شده اند برای عذاب کشیدن ما دیر رسیده ها.ما که سهممان دوم شدن بود. که همیشه دیر رسیدیم.
که هر چه و هر که را خواستیم یا ممنوع بود،یا دور،یا فراتر از حد پرواز ما،یا از آغوشمان فراریش دادیم به بلای نداری و جذام خشم.
ما که راه رفتیم و به همه اسمهای دنیا سلام کردیم،به نیت اسم یار،قربت الی العشق.
ما که شبها نشستیم به خیال بافتن،به عشق سرودن،به درد نوشیدن و صبح که شد،در اولین اشعه آفتاب غسل کردیم،روحمان را جلا دادیم با این امید که آفتاب بر تن ما و آنها یکسان می تابد.
ما،که شبها ارواح سرگردان جزیره بی خوابی شدیم و روزها عابران خسته بدخلق ساکت،نشسته در دورترین صندلی خلوت ترین واگن ها،کنار پنجره ای سیمانی،خیره به دشت برف گرفته بی رد پا.
کسی چه می داند؟شاید اینجا جهنم ماست.تاوان گناهی در قرنهای دور.
شاید این هم از شوربختی ماست که عهد ما عصر ممنوعه هاست.وقتی گلودرد داری،دلت بستنی می خواهد،دیوانه وار. وقتی می فهمی کسی را نداری و نخواهی داشت،جانت گره می خورد به بودنش،نوشیدنش.
ساکن شهر ممنوعه رویا می شوی و به صدای پیرشدنت گوش می کنی...
اگر امروز شروع بقیه آینده باشد،یادمان می‌ماند چقدر زمان برای لذت بردن کم است؟
یادمان می‌ماند دانه نفرت نکاریم و جنگل خشم تحویل نگیریم؟
یادمان می‌ماند همه چیز موقتی است و گذر ثانیه شکل بی‌رحمی از زندگی است که همه‌چیز را در خود حل می‌کند؟ یادمان می‌ماند لبخند بزنیم؟با هم بمانیم؟با هم بهار به بهار و زمستان به زمستان سفر کنیم از رنجی به لبخندی و از لبخندی به رنجی؟
یادمان می‌ماند مهربان باشیم،حتی با کسانی که مهربانی را نمی‌شناسند و از یاد نبریم شاید آنان مهر ندیده‌اند که آدابش را بدانند؟
صبح‌دم روی پل عابر پیاده ایستاده بودم و به کوه های هنوز برفی نگاه می‌کردم.
کوه‌های سپید شهر را مادرانه در آغوش گرفته‌بودند و من به این فکر می‌کردم اگر امروز شروع بقیه عمرم باشد هنوز وقت کافی دارم برای شهودی عمیق در جادوی لحظه‌ها.
لابد تو هم یادت خواهد ماند با لبخند به مردمان نگاه کنی.
اگر یادم رفت،تو یادم بیاور که ما در روزهای خاکستری شهر از نو ایمان آوردیم به مهربانی،امید و یکدلی.
من خواب دیده‌ام دوباره شهر سبز خواهد شد و کوه‌های برفی با شوقی عمیق به تماشای ما خواهند نشست،تنها اگر امید را از یاد نبریم...
گفت:کدام رنج عظیم تر است؟
این که ندیده باشمت و هرگز نفهمیده باشم سردشدن عطشی دیرین چه عذاب الیمی است،یا این که دیده باشمت و از دست داده باشمت،و بعد از روزها و شب ها باز دیده باشمت و کشف کرده باشم شوقی برای نوشیدنت ندارم؟
کدام درد بزرگتر است فیلسوف خانگی من؟مرد محبوبت نبوده باشم،یا مرد محبوبت بوده باشم و رنجانده باشمت و حالا وقتی با من حرف میزنی همان کلماتی را درباره مردت بگویی که سهم من بودند از کلمات دنیات؟
کدام رنج عظیم تر است؟بخندی و من دست هایم را مشت کنم که بغلت نکنم،یا گریه کنی و من نوازشت نکنم به نیت آرامش؟کدام رنج عظیم تر است،عزیز دلخواه سابق؟تو بگو...
مثل غریبه ها از کنار هم ردشدن،یا دیدن و خواستن و خواسته نشدن؟
اگرندیده بودمت،حالا در دنیای من تعریف همه چیز فرق داشت.اما من تو را دیده ام شعر دیرین.تو را خواسته ام.بعد تو را شکسته ام،رنج به تو هدیه داده‌ام،تو را از دست داده ام.
حالا دراین ملاقات بی وقت بگو کدام رنج عظیم تر است؟

گفتم:ماهی و قایق هردو در خشکی می میرند نور صبح زمستانم. یکی به سرعت،یکی به تدریج...
"از هجوم زشتی‌ها، پناه‌بردن به زیبایی."
راه و رسم من برای دوام‌آوردن همیشه همین بوده.
هروقت نهنگی که در سرم آواز می‌خواند شوق مرگ در ساحل دارد، رو می‌چرخانم به سمت دریاهای مجاور و‌ دور،سبزهای بهار، نارنجیهای پاییز، بوی نان گرم خانه همسایه، لبخند زنی زیبا در متروی خلوت، مردی که فرزندش را در کوه به دوش گرفته، مادری جوان که در قابی مربع صورت نوزادش را نوازش می‌کند، پسری که دل باخته، دختری که دل برده، یک عاشق غمگین اما امیدوار، یک معشوق دورمانده‌ی محزون اما با لبخندی شیرین.
پناه می‌برم از هجوم زوال، به تماشای رویش.
نهنگ، به کشف و نیایش سرگرم می‌شود و من، برای دقایقی از توفان مهیب کلمات توی پیشانی، رها می‌شوم.
اینطوری دوام می‌آورم. وگرنه که زیستن در زمانه‌ای که هر سرخوشی گناهی است نابخشودنی، برای کودک ساده‌ی دل عذابی است مدام.
بگو برایم دیوانه‌جان، تو هم دلت که بگیرد، اصلا نهنگ سرت را به تماشا می‌بری؟ به کجا؟
مرد،یخ‌زده و دلگیر،سرش را گذاشت روی پای زن،همانطور که حرف می‌زد و به زیباترین غزل خلقت نگاه می‌کرد،می‌دانست دارد مبتلاتر از همه عمر می‌شود.
حرف زد و زن نوازشش کرد،و مرد آرام شد.
ابرها همه جمع شدند در دل مرد که می‌دانست از این خواب خوب زود بیدار خواهد شد.
زن اما مجال اندوه نمی‌داد،انگار آمده باشد برای شفای همه سالهای دوری،مرد را مادرانه پناه داد در هرم داغ تنش.
مرد،غریب و خسته و آزرده،صبر کرد تا زن حرف بزند،و بی آن که از حرفهای زن کلمه ای را بشنود،تنها غرق شد در صدایی که همه صداهای دنیا بود،انگار که هزار پرنده سرخوش در گلوی کوچک زن لانه کرده باشند.
زن از گوشه اتاق طلوع کرد،تابید،مرد منجمدِ تنها را گرم کرد،و در فاصله‌ی میان دو بوسه همه دردهای دوری را به اعجاز سرانگشت نوازشگر خود محو کرد.
مرد،از نو متولد شد،بی هیچ هراسی،بی هیچ دردی،بی هیچ از دست دادنی.انگار که آرامش هرگز از او دور نمانده باشد.و خاصیت دلبران همین است،که وقتی می‌آیند انگار همیشه بوده‌اند...
در اتاق باران می‌آمد،مرد قامت بسته بود به زیارت یار،و می‌دانست از این خواب که بیدار شود،دنیا برای همیشه تغییر کرده است...
من در آستانه چهل سالگی،هنوز یاد نگرفته‌ام به آدمها فرصت بدهم برایم در زندگیشان جایی باز کنند.
یاد نگرفته‌ام امان بدهم آدمهای محبوبِ نو آشنا،کمی‌دلتنگم شوند.
یاد نگرفته‌ام به ترس آدمها از معاشرت تازه احترام بگذارم،و اجازه بدهم هرکسی با ریتم خودش در پیست ناهموار زندگی برقصد.
صبر،ستون اصلی آشنایی تازه با کسی است که دوستش داری.درست مثل دم کردن چای آویشن.اگر کم دم بکشد،تلخی زهرمانند آویشن می‌ماند،اگر زیاد بجوشد عطر آویشن تند می‌شود و گلویت را می‌سوزاند.
تو مثل من نباش.در مصاف با زیبایی دلربای نویافته یا در مواجهه با کسی که با او حرفهای زیادی برای گفتن داری،سریع بدل به عاشق بی طاقت یا رفیق متوقع نشو.
زیر شعله را کم کن،به اندازه برایش باش،به اندازه برایش نباش،و امان بده تا آویشن محبت و شناخت متقابل درست و حسابی دم بکشد.
که چای آویشن و معاشرت با آدم محبوب،هر دو علاج دردهای روحند...