Boghzsard

بعضی وقت ها باید سکوت کرد باید تلاطم دریا را درون خود تحمل کرد باید ح.. بیشتر

Boghzsard
گوناگون
۷۴۶ پست
۱۴۷ مشترک
۵۰ پسند
عمومی

رتبه گروه

مبنای تعداد کاربر رتبه ۲۳
مبنای تعداد هوادار رتبه ۲۷
مبنای تعداد ارسال رتبه ۵۸
بازنشر کرده است.

همین شکلی بمان

با همین شال گردن

با همین اخم

همین غرور

همین کم محلی ها

به شکایت شعرهای من گوش نکن

می ترسم عوض شوی

و من دیگر

شعری برای گفتن نداشته باشم..

بازنشر کرده است.
گفته بودند جهان
‏جای کوچکی‌ست؛
‏پس کجایی؟

‏ابراهیم تِنِکجی؛
مشاهده ۶ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
گوارای چشمانم باد
   عطر و طعمِ
   شرابِ نگاهت


بازنشر کرده است.
در چشمــانش ...
نــگاه کــردم
و پســرکی را یافــتم بی‌پــناه
کـه از تــرس نــگاه تنــد رهگذران
بـه آن چشمهـا
پنــاه آورده بــود

بازنشر کرده است.
ریسمانی که پاره شود را
می توان گره زد
ولی همیشه
یک گره باقی می ماند...
مواظب باشیم
رشته محبت بین ما انسانها
پاره نشود و نیازی به
گره زدن نداشته باشد.
بازنشر کرده است.
وقتی کسی تو را میرنجاند، ناراحت نشو،

چرا که این قانون طبیعت است...

درختی که شیرین ترین میوه ها را دارد،
بیشترین سنگها را می خورد...
بازنشر کرده است.
دلش
زندڪَی میخواست
همه چیز خوب بود
آسمان
نسیم صبح ڪَاهی
ترانه های بی کلام
باران
اما آدم ها ...

بازنشر کرده است.
بیا، که ما
سپر انداختیم
اگر جنگ است...

مشاهده ۱۰ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
.....
🌱🌱کوچه لره سو سپ می شم یار گلنده توز اولماسین(کوچه را آب و جارو کرده ام تا وقتی که یارم از راه می رسد به سر و رویش خاک ننشیند)🌱🌱

مادر بزرگ گاهی که سر دماغ بود لب ها و ایضا دور لب ها را با ماتیک اهدایی نوه ها حسابی قرمز می کرد و حس زیبا تر شدن گونه هایش را نیز قرمز می کرد و با تبختر می گفت:کاش به جای خوشگلی شانس داشتم و در حالی که با سینی حلبی ر ِنگ نامشخص درهم و برهمی می نواخت دم میگرفت:کوچه لره...می خواند و دو ریل سیاه لرزان چشمها را به مقصدی نامعلوم در منتهای چانه متصل می کرد...عمری بود که کوچه را آب پاشی می کرد و عمری از آن پس کوچه را آب پاشی کرد اما یار نیامد که نیامد...حالا سال هاست که خودش پیش یار رفته و دیگر کسی کوچه را به انتظار کسی آب پاشی نمی کند اما این ترانه تا ابد چشم در راهی او را در گوش کوچه نجوا می کند....
دیدگاه غیرفعال شده است.
می‌گفت دوستت دارم،
و مرگ من به تعویق می‌افتاد!

دیدگاه غیرفعال شده است.
در میان مردهای جهان
مردی را می‌شناسم
که مثل معراج از زندگی من گذشت
و زبانِ گیاهان
زبانِ دوست داشتن
و زبانِ آب را به من آموخت
روزگار سخت اطرافِ مرا شکست
و نظم اشیاء را تغییر داد ..

مردی را می‌شناسم
که وقتی به او پناه بردم
درونم زن را بیدار کرد
و بیابان قلبم را بیشه‌زار ساخت .
دیدگاه غیرفعال شده است.
صدای خنده های تو
افتادن تکه های یخ است
در لیوان بهار نارنج .. ؛
بخند !
می خواهم گلویی تازه کنم ..

🌱🌱

ای همیشه خوب!
ای همیشه آشنا!
هر طرف که میکنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو!
دیدگاه غیرفعال شده است.
و با این همه، ما به این جهان نیامده‌ایم
که به آسانی بمیریم؛
آن هم در سپیده دمی که بوی لیمو می‌آید.



🌱🌱🌱🌱
یجا هم بیژن جلالی میگه؛

"همه‌ی اندوه من از مردن این است
که بوی خوش خاک را
در خاک حس نخواهم کرد._
دیدگاه غیرفعال شده است.
در زمان ما خنده ارزان نیست.
خنده از ته دل!
تا بخواهی پوزخند و زهرخند و ریش‌خند اما یک خنده‌ی پاک ...
کاش می‌جستی،
قایمش میکردی و به دیوار اتاقت می کوبیدی!
دیدگاه غیرفعال شده است.