محمد خوش بین
۱,۲۵۹ پست
۱۱۳ دنبال‌کننده
مرد، مجرد
۱۳۶۷/۰۷/۰۲
ديپلم
آزاد
دین اسلام
ايران، البرز، فردیس
زندگی مجردي
سربازی رفته ام
گرایش سیاسی ندارم
شعر و موسیقی و سفر
شیامی
۲۰۶
قد ۱۷۵، وزن ۷۸

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
یلدا
من و غم های طولانی ، شب و یلدای تنهایی
نشستم با خودم تنها ولی انگار که اینجایی

گلم با خود چه ها کردی نمیدانی نمیدانی
نمیدانی خطا کردی نمیدانی که رسوایی

من و شب های تنهایی سراسر هر دو را جنگم
در این دنیای بی مهری چرا ای دل تو شیدایی

زدم بوسه به دیوانش که حافظ گوید از حالم
بگفت ای دل تو گمراهی بسوزان دل به راه آیی

بکردم زیر لب نجوا همه ذکر از تو یا الله
مرا پیدا کنم یا رب دل اکنون سوخت می آیی
محمد خوش بین
بازنشر کرده است.
مرا عشقم صدا کن تا بریزم عشق سراپایت
مرا آن نیمه دیگر بدان بر روح تنهایت

که مست در کوچه یادت هم اکنون سخت ویرانم
کمک کن عاشقت اکنون رها گردد ز غمهایت

به یادت پرسه خواهم زد غریبانه در این شب ها
کمک کن یک شبح باشم درون غار رویایت

سکوت میکنم ای عشق ولی درد از دلم جاریست
در این ساحل نشستم تا فرو ریزم به دریایت

که کاش فصل فراقت گم شود از دفتر ایام
چه میشد پاره پاره گردد از تقویم ایامت

دعا و گریه و معبد چه کاری میکند بر غم
که مرگم نیست پایانی به اندوه بی پایانت

چه شد آن روز همه عالم به خاک تعظیم می کردند
به لطف عشق شدم تعلیم کنم تعظیم به شیدایت
بازنشر کرده است.
یلدا

من و غم های طولانی ، شب و یلدای تنهایی
نشستم با خودم تنها ولی انگار که اینجایی

گلم با خود چه ها کردی نمیدانی نمیدانی
نمیدانی خطا کردی نمیدانی که رسوایی

من و شب های تنهایی سراسر هر دو را جنگم
در این دنیای بی مهری چرا ای دل تو شیدایی

زدم بوسه به دیوانش که حافظ گوید از حالم
بگفت ای دل تو گمراهی بسوزان دل به راه آیی

بکردم زیر لب نجوا همه ذکر از تو یا الله
مرا پیدا کنم یا رب دل اکنون سوخت می آیی

مشاهده ۴ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
از تو وفاداری که به جزء تردید نیست
از تو وفا خواستنم به جزء تهدید نیست

پیر شدم با تو در محبس خود هیچ نیست

کنج دلم آن جایی که جزء خورشید نیست

بازنشر کرده است.
از تو وفاداری که به جزء ... تردید نیست
از تو وفا خواستنم به جزء ، تهدید نیست

پیر شدم با تو در محبس خود هیچ نیست
کنج دلم جابی که به جزء خورشید نیست

بازنشر کرده است.
شب‌ناله‌هایم آسمان را می‌برد با خود
گنجشک‌های بی‌زبان را می برد با خود

شب‌ناله‌هایم خشمِ توفان در بغل دارد
آرامشِ این خاک‌دان را می‌برد با خود

در روزگاری‌که قفس رؤیای پرواز است
خشمِ خدا آتش‌فشان‌ را می‌برد با خود

در سرزمینی‌که خدایش قاهرِ محض است
شیطان شعورِ مؤمنان را می‌برد با خود

ما کدخدای بی‌غرور و مُرده‌ای داریم
از خوانِ مردم بوی نان را می‌برد با خود

هر روز از سیمای خاک‌آلود این کشور
لبخند‌های مهربان را می‌برد با خود

ای وای بر حالِ پرنده که نمی‌داند
شب‌، ناله‌هایم آسمان را می‌برد با خود
بازنشر کرده است.
تنم تابوت غمگینی که جانم را نمی فهمد
دل تنگم حصار استخوانم را نمی فهمد

شبیه بغض نوزادی که ساعتهاست می گرید
پر از حرفم کسی اما زبانم را نمیفهمد

انارم دانه دانه دانه دانه دانه غم دارم
کسی تا نشکنم راز نهانم را نمیفهمد

دل رنگین کمان در اوج هم گهگاه میگیرد
دل بی دردها قوس کمانم را نمیفهمد

دلم تنگ است و می گریم ، دلم تنگ است و میخندم
کسی که نیست دیوانه جهانم را نمی فهمد

که من اشکم ، که من آهم، که من یک درد جانکاهم
که ساقی بغض تلخ استکانم را نمی فهمد

چنان در آتش غم سوخته جانم که میدانم
پس از مرگم کسی نام و نشانم را نمی فهمد
تو مرا دعوت کن
به دنیایی که ذهنم را آزاد می کند
به نگاه های تائید کننده نیازی ندارد
روحی می خواهد که جبران کند
هر غصه و درد را
دعوتم کن به آرامش و ذوق زندگی
با پای برهنه در گلهای نرم و خوشبو
دعوتم کن به هم خوابی با آرزوها
با دستانی که نقش عشق می برد
بگذار در بودنت پنهان شوم
هر لحظه احساس حضورت را داشته باشم
تو مرا دعوت کن
آغوش تو از دور که مجسم شدنی نیست
یک آیه بیارید دل آرام شدنی نیست

می سوزم و می سازم و با این همه سوزش
خاموشی از این آتش عشقم شدنی نیست

پر میکشم از پنجره خواب به سویت
دیدار تو در خواب که آن هم شدنی نیست

بیهوده نکن بحث چنین است و چنان است
مجنون تو دیوانه شد آدم شدنی نیست

خورشید منی دور تو می چرخم همیشه
هم فاصله هم گردش من کم شدنی نیست

با سنگ زدی تا بپرم از سر کویت
من بال نداشتم نپریدم شدنی نیست

من با غم دوری مگر می شود ای عشق
افسوس گره عشق تو محکم شدنی نیست
محمد خوش بین
بازنشر کرده است.
ديدي اي دل عاقبت زخمت زدند؟
گفته بودم مردم اينجا بدند
ديدي آخر ساقه جانت شكست ؟
آن عزيزت عهدوپيمانت شكست؟
ديدي اي دل درجهان يك يار نيست؟
هيچكس در زندگي غمخوار نيست؟
آه ديدي سادگي جان داده است؟
جاي خود را گِل به سيمان داده است؟
ديدي آخر حرف من بيجا نبود؟
از براي عشق اينجا ، جا نبود؟
نوبهار عمر را ديدي چه شد؟
زندگي را هيچ فهميدي چه شد؟
ديدي اي دل دوستيها بي بهاست؟
كمترين چيزي كه مي يابي وفاست؟
ديده اي گلها همه پژمرده اند
رنگها در دود و سرما مرده اند
آري اي دل ! زنده بودن ساده نيست
بين آدمها يكي دلداده نيست
بايد اينجا از خود اي دل گم شوي
عاقبت همرنگ اين مردم شوي !
بازنشر کرده است.
عصیان

خدای عشق را خوانم که عصیانی نمی بینم
دیگر هرگز بدرخشکیده چشمانی نمی بینم
شوم سیاره دور تو بچرخم تا ابد یکسر
دراین عالم بجز ذات تو جانانی نمی بینم
به صحرای وجودم لاله روئیده زعشق تو
درون سینه ام حتی بیابانی نمی بینم
سحرگاهان نوای عشق ومستی را به پاکردم
چو آه وناله ام مرغ غزلخوانی نمی بینم
میان موج سونامی گرفتارم دراین دریا
چنان کوبنده بر ساحل که توفانی نمی بینم

بازنشر کرده است.
🍁آخر تو را دیوانه کردند🍁
دلا آخر تو را دیوانه کردند
تو را آواره ی میخانه کردند

شکستن آن دل بی کینه ات را
تو را در بند هر بیگانه کردند

تمام جاده ها از برف پر شد
تمام گوش ها از حرف پر شد

بیا ای تو دلیل بودن من
که صبرم سر رسید ظرف پر شد

به غیر از تو کسی یارم نباشد
کسی غیر از تو دلدارم نباشد

اگر صد سال بشینی روبرویم
تماشایت به ....تکرارم نباشد

که من عاشق به خویت گشته بودم
به رویت بوی خوبت گشته بودم

نبودم قبل تو شهره در این شهر
که من شاعر به رویت گشته بودم
بازنشر کرده است.
♥️به جرم عشق💔
من همان شعر غریب قصه های ناتمام ام

در شهر خود غریبم که یک آشنا ندارم

نفس در سینه حبس و متهم به جرم عشقم
با یاد خاطرات ات در خیال خود اسیرم

هر نفس در لابلای کوچه های درد و غم ها
میشوم گم آه از این درد با دوای ناتمام ام

ناز آن چشمی که سر از ریشه زندگی ام زد
ای دل تفتیده از رنج در این جسم ناتوانم

عشق تو شبیه برگی ست که همیشه می خواهم
خود را به شاخه در فصل زمستان برسانم

بس که خشکیدم ز دوری در دیار غربت عشق
موج دردم که صدا هم شد فریاد بی صدایم

نفس سوخته این عشق آه سینه ی دل عاشق
خسته از تقصیر عشق و این گناه ناتمام ام
🌹آیه آمدنت🌹

آغوش که با فاصله نازل شدنی نیست
یک آیه بیارید، دلم، دل شدنی نیست

بیهوده نکن بحث، چنین است و چنان است
این عاشق دیوانه ات عاقل شدنی نیست

باید بپذیرم که اسیرم بپذیرم
زندان پدر سوخته منزل شدنی نیست

من با غم دوریت، مگر می شود ای عشق!
آیینه که با سنگ مقابل شدنی نیست!
چون ماه شب چارده آراسته هستی
افسوس که کام از تو ام حاصل شدنی نیست
بازنشر کرده است.
🍁ای عشق تو به دادم نمی رسی🍁
گاهی سبد سبد گل سوریست قلب من
گاهی نماد زنده به گوریست قلب من

درمن حلول دربدری موج می زند
درمن سرشت بی ثمری موج می زند

یک استکان کهنه ی بی رنگ و رو شدم
یک آدم برهنه ی بی آبرو شدم

یک سال می شود که دلم دربدر شده
ذهن خراب و خسته ی من بی ثمر شده

یک سال می شود که به ذهنم نمی رسد
یک قطره خون پاک اگر کم نمی رسد

این مغز من مسیر خودش را شکسته است
خود را به دام پیله ای وارونه بسته است
***

یک اتفاق! اینکه خودم را بلد شدم
خود را هزارو یک دهه وارونه رد شدم

یک عمر رو به آیینه دیدم که کیستم
یک عمر روبه آیینه دیدم که نیستم

اصلن من اتفاق تن یک توهمم
از ابتدا نبوده ام و نیستم گمم

شاید مسیر بود و نبودم عوض شود
هی فکر می کنم که جمودم عوض شود
***
یک اتفاق بی همه چیزم بدون تو
سیگار هرزه ی سر میزم بدون تو

افتاده آتشی به تمام وجود من
هی ذره زذره دود شده تارو پود من

من ذره ذره دود!ولی از هوا پرم
هی ذره ذره جای کسی غصه می خورم
پک می زند مرا نفسی دود می کند
از شش جهت کشیده و نابود می
پک می زند مرا و زمینگیر می شوم
خاکستری ترین تن تکفیر می شوم
- اسد یوسفی
دکلمه خوشبین