محمد خوش بین
۱,۳۶۱ پست
۱۲۵ دنبال‌کننده
مرد، مجرد
۱۳۶۷/۰۷/۰۲
ديپلم
آزاد
دین اسلام
ايران، البرز، فردیس
زندگی مجردي
سربازی رفته ام
گرایش سیاسی ندارم
شعر و موسیقی و سفر
شیامی
۲۰۶
قد ۱۷۵، وزن ۷۸

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
پیکر بی سر به زمین چنگ زد
آینه ی عرش به خون رنگ زد

کرب و بلا نیست فقط خاک و سنگ
عرش خدا بوده در آن ظهر تنگ

تیر شد و عشق به معراج رفت
پیکر خونین سوی افلاک رفت

خاک شده گریه کن آسمان
نیزه شده قامت استغفران

جاده ها از تو صفا می‌گرفت
اشک ز نام تو جلا می گرفت

روضه بخوان بر من و خوابم ببر
تا بزنم سیر به محراب سر

زینب دل خون به تماشا نشست
با دل صد پاره تماشا شکست

هر قدمش داغ علم بود و درد
هر نفس اش زخم قلم بود و سرد

کوچه کوفه دلش از سنگ‌تر
شام شد آیینه داغ پدر

من چه بگویم که دلم سوخته
مرثیه ام با نفس آموخته

مثل توام ساقی مستانه ام
جرعه نوش از غم جانانه ام

قبله به خون تو نمازش گرفت
کعبه به گیسوی تو سازش گرفت

مرگ به آغوش تو معنا گرفت
خاک ز لب‌های تو تقوا گرفت

جان چو رسد بر لب درگاه تو
می‌چکد از لب غزل آه تو

کرب و بلا لحظه لب تشنه‌هاست
مرگ در آغوش دعا زنده زاست

نیست فنا گر نفس آگه شود
مرگ خود آغاز یک ره شود

هر قدمت خطبه آزادگیست
خاک تنت مکتب دلدادگیست

گرچه در آن لحظه سرت را برید
راز شد و در دل شب‌ها خزید

لیک تو را مرگ نپوشاند و بس
شعله شدی تا ابدیت نفس
محمد خوش بین
وارث مرگ

از بخت خودم سیرم از توبه بی‌ مقدار
من آن سگ شبگردم در کوچه‌ ی این انکار

دیدم که خدا تنهاست در آینه ای خونین
در من شده تکرارش با چهره ی پر نفرین

تو قصه زهر آلود در صدر دل زخمی
من را به خودم بخشید آن بغض خدا فهمی

دستان خودم کافیست تا مرگ بیاویزم
یا تخت رهایی را بر شانه بیندازم

تا آنکه نفس پژمرد در سینه طوفانی
در مرگ خودم دیدم تصویر مسلمانی

دیدم که خدایی نیست جز آنکه درونم بود
جز زخم به خود برگشت جز صبر جنون آلود

در من نه شب تیره است نه صبح پر از بیمی
در من فقط این لحظه با جان پذیرایی

در من نه بهشتی هست نه دوزخی از رویا
من وارث یک مرگم بعد از همه دنیا

دیگر نه خدا کافیست نه عشق نه تنهایی
من خط زده ام از خود آن واژه آزادی

در من نه دعایی هست نه کفر و نه تقدیری
من مرگ خودم هستم با چهره ی تفسیری

اکنون که جهان از من تصویری دگر دارد
نه آن من مغلوبم نه آنکه خطر دارد

محمد خوش بین
اسرار

این چنین آوای تو محتاج گوش این بار نیست
ریشه دارد در سکوتی که به جز اسرار نیست

چشم بسته می‌روم به سوی تو آن سوی وهم
عشق اگر که راه باشد جاده‌ها بسیار نیست

با تو گویم بی زبان از عمق جان راز سکوت
دل اگر لب وا کند حاجت که به گفتار نیست

تا ابد در تو گم ام پیدا شدن بی معنی است
عاشقی بیرون از این گرداب جز افکار نیست

مرده ام در خویش تا شاید تو در من جان دهی
زنده ماندن بی تو جز تکرار یک انکار نیست

سایه ات را هم به آغوشم نداد این روزگار
سایه‌ هم گم می‌شود آنجا که نور از یار نیست

هرچه خواندم از تو جز تصویری از وهمم نبود
نقش جانان را در آیینه به جز دیوار نیست

این منم یک هیچ افتاده به دام بودنت
در حضورت نیستی چیزی به جز اقرار نیست

محمد خوش بین
زن بی دل

این من که خدا دادت با تو به گناه افتاد
در جاده تاریکی این عشق تباه افتاد

من سوختم و دیدی با لحن نفس گیری
لب باز نکردم چون از زهر پس از شیری

با گریه نبخشیدم با خنده نجاتم ده
از کینه نمی‌میرم با صبر وفاتم ده

من دست کشیدم از آن مرد نجیب انگار
از آنکه خیانت را با عشق گرفت انگار

من خسته شدم از من از آه پر از تردید
از زخم زن بیدل از خنجری که خندید

لبخند تو مرگم شد در خواب خودم دیدم
در خواب مرا کشتی در بیداری سنجیدم

آتش زدی و رفتی در متن دلم تابوت
مردی که نمی‌میرد آموخته ست طاغوت

من مثل خودت حالا با چهره دیگرها
هر شب وسط جمعی در حلقه سیگارها

لبخند به هر چهره از زهر تو سرزیر است
من شوم‌ترین مردم چون مادرم ابلیس است

تو ساختی ام بانو یک نسخه مسمومم
از بوسه به هر لب چون به شکل تو معلومم

محمد خوش بین
آیه بی تکلیف

ای دخترِ بیزاری، ای فاجعه‌ی ممتد
باید بنویسم باز، باید بنویسم بد

هر بیت به تیغی تیز، هر واژه به خون خفته
در سطر منی بانو، هر جمله جنون گفته

بر دوش جهان خوردم از ماندن و رفتن‌ها
من خاطره‌ام بانو در حافظه زن‌ها

با نور تو آلودم با سایه تبانی شد
در لحظه ی پایانم آغاز جوانی شد

من سنگ شدم شاید آنقدر که نفرینم
هر بار دلی دادم آنقدر که تسلیمم

در بغض تو مانده بود یک نطفه بی‌پایان
در چشم تو آویزان آغوش من عریان

از زهر تو نوشیدم با خنده ات جان دادم
با نیش لبت مردم با بوسه جهان دادم

ای عشق معکوسم ای سوره بی‌تحریف
ای مذهب اندوهم ای آیه بی تکلیف

با من که نمی‌ماندی با من که نمی‌خفتی
جز زخم روی زخمم چیزی به دلم گفتی

من خط‌کش خاموشم در متن خودم حیران
از چاه گذر کردم در چشم تو شد زندان

هر روز که خوابیدم یک قرن هدر رفت و
هر بار که برخاستم زخمی به جگر رفت و

آنقدر زدم خود را تا شکل تو شد مشتم
این شعر فقط من نیست تاریخ تن زخم ام

آری تو نبودی من در مرگ خودم ماندم
یک بیت شدم آخر با نام خدا خواندم

ای عشق تویی پاسخ هرچند که کتمان شد
این مثنوی از بودن تا هیچ غزل‌خوان شد

محمد خوش بین
نه سرِ صلح به جان است و نه تابِ ستیزم
به لبم خنده ولی زهر به کام است هنوزم

تو بیا، یا که بزن تیر و تمامم کن دیگر
این چنین نیمه مردن نه روا نیست عزیزم

محمد خوش بین
زخمم از جنسِ سکوت است، ولی داد زدم
با تبر رفتم و در ریشه‌ی فریاد زدم

مرگ، تعارف نداشت از من و من دور نبود
من فقط جرأتِ لبخند به بیداد زدم

محمد خوش بین
تا نفس هست در این سینه خطر هست هنوز
تا دلی هست دل از وسوسه لبریز شود

تو نباشی، من و این حجمِ سیاهِ بی‌حرف
در شب سرکش دیروز تو غم ریز شود

تو کجا بودی آن دم که جهان خون می‌خورد
من کجا بودم آن دم که تن افتاد به خاک

من به تردید رسیدم نه به تصمیم و نجات
تو به تقدیرِ رهایی، نه به تدبیرِ هلاک

نه به تزویر خدا مایل و نه دوزخی ام
نه نبی زاده نه شیطان به زمینی شده ام

تو اگر وهم خدا بودی و از نسل خیال
من همان طفل رهاگشته که بی‌گریه ام

زخمی ام بی همگان زنده ترم زنده‌تر از
مرده‌ای مانده در اندوه رهایی از خویش

عشق اگر تیغ شد و بر رگم افتاد بدان
که منم آینه‌ی پاره تنِ آیینِ خویش

گرچه با خون خودم سفره گشودم هر شب
تو ولی نذر نکردی به دل تشنه ی من
پس بگو با که بمانم که بمیرم که نگو
چه کسی کرد خیانت به تن خسته من
تو نباشی من و این سایه ی بی‌کس در باد
و صدایی که از آن هیچ نمی‌ماند باز
من نباشم، تو و این حجمِ نجاتِ بی‌عشق
و خدایی که در او واژه نمی‌ماند باز
هرچه گفتم به ندانستن خود پیچیدم
هرچه خواندی که صدا از دگری بود و رسید
نه مرا خانه ی بعد از تو پناهی شده است
نه تو را بعد من این وهم به معنا برسید
امام زخمی

عشق یعنی که بمانی وسطِ خون خودت
سر به لبخند ببازی، به جنونِ خودت

عشق یعنی همه‌جا مرگ، ولی راه نجات
عشق یعنی که بسوزی به درونِ خودت

دل به تاراج دلم دادم و تارم تو شدی
زخم بر زخم فزودم که شکارم تو شدی

نه فراموشی و نه مرهم و نه مغفرتی
من به اندوه رسیدم که مزارم تو شدی

چشم وا کردم و دیدم که خدا نیست در آن
سایه‌ای ماند ولی نور و صدا نیست در آن

من که صد بار در این کوچه فرو ریخته ام
کاش می‌گفت کسی راه خطا نیست در آن

من امامی به دل زخمی خود بودم و بس
روضه ام را به سر نیزه رساندم نه به کس

این علم خون خودم بود که بر دوش کشید
و تو آن فاتحه خوان رهگذری و بی‌نفس

تو شدی مقصد این خستگی ممتد من
من شدم جاده شدی گردنه ی ممتنع من

تو شدی علت هر آتش و اندوه و امید
این چه عشقی ست که افتاده به این گردن من

عشق تقدیر نمی‌پرسد از آغاز و دلیل
عشق آن حادثه‌ای نیست که باید به قبیل

تو که دنبال شفایی چه خبر از داغی ؟
درد باید بکشی تا بشوی اهل اصیل

محمد خوش بین
سایه‌ای در باد

دست بردم به شاخه‌ای ارزان ریشه اما به استخوانم بود
تیغ گشت و برید دستم را عشق زخمی‌ترین زبانم بود

هرچه کردم عبور ممکن نیست از گذرگاه چشم‌هایی که
با نگاهی شبیه تردیدند مثل آیینه‌های تکه تکه

سایه ای مانده در راه است پشت هر پنجره تماشاگر
مثل شعری که جا گذاشته‌ای روی دیوارهای یک دفتر

خانه ام را گرفت طوفانت با صدایی اگر که برگردی
شاید این قایقم شکسته شود شاید اما دوباره برگردی

باغ خشکید برگ‌ها افتاد شاخه‌ها سر به سنگ می‌کوبند
مرغ ها بال بسته در قفس اند حیف این شاخه‌ها که می میرند

با صدای تو در دلم طوفان با سکوتت شکسته‌تر بودم
در نبودت ولی همان مردی که برایت همیشه تر بودم

صحنه خالی شد از حضورت که نور خاموش شد صدا خوابید
در تماشای رفتنت مردم و جهان از نفس افتاد و برید

تا ابد مانده در تصویری که نه لبخند داشت نه فریاد
تو گذشتی شبیه یک سایه من شدم مثل سایه‌ای در باد

قصه‌ام را بخوان ولی آرام آخر این جنون مرگ است
پرده‌ها را بکش که دیگر نیست مرد این قصه مرده دور از وقت

محمد خوش بین
بازنشر کرده است.
زخم سنگین

نه آوازم نه فریادم نه اشکم می شود تسکین
جهان تنگ است بر شعرم که با زخمت شود سنگین

تو آغاز تقدیری که مرگ در آن اثر دارد
و من در قعر اندوهی که از پایان خبر دارد

به پایت بود اگر شعری به پایت ریختم جان را
تو اما بی نگاهت هم گرفتی شعر و ایمان را

قسم بر بغض شب هایم که بی نامت نمی خوابد
قسم بر اشک چشمانم که تقدیری نمی‌تابد

به پای انتقام از من تو شمشیری در آیینه
تو رفتی با دلی دیگر زدی آتش به این سینه

تو آن خورشید بی‌رحمی که بر ویرانه تابیدی
و من خاکستر از آتش که در پایان خودت دیدی

چه شب‌هایی که با نامت وضو از گریه می‌کردم
و با تصویر وهم آلود تو تا صبح می‌مردم

تو دستانی که جز زخم و تبر چیزی نمی‌فهمید
و من در دوزخی تنها که دیگر از تو می ترسید

محمد خوش بین
بی تو منم خاطره‌ای سوخته در دل آتش به تو جان دوخته
هرچه شنیدم همه تردید بود هر که بدیدم همه تهدید بود

آمده ام تا که بگویی بمان تا نزنی دم نروم از میان
هر که مرا دید به هم ریخت رفت در گذرم سایه بیاویخت رفت

شعر مرا برد به جایی که نیست مرده‌تر از خویش خدایی که نیست
با تو اگر شعر جنون می‌شود بی تو همه حسرت و خون می‌شود

بغض تو از حلقه حلقم گذشت خون شد و از سینه من بازگشت
حرف بزن تا که نفس زنده است شعر من از نقش تو پاینده است

حرف بزن تا که شبم رد شود رنج در این کلبه مردد شود
دست به تعزیت خود می‌برم روضه تقدیر خودم می‌خرم

نه به دعا معترفم نه نجات دین من از حادثه دارد ثبات
مرگ همان دواژه ای تکراری است زندگی ام باعث بیماری است

این منم این آخر خط بی کسم شمع شدم سوختم از هر کسم
گرچه در این حادثه ویران شدم در غم تو پاک و مسلمان شدم

سجده کردم که مرا بنگری کفر و دروغ است ولی می‌خری
من که خودم ریشه فریاد شدم از تب و طوفان آزاد شدم

سایه ات افتاد به دیوار شب صبح من افتاد به آوار شب
چای بریز از غم و لب دوز کن با تپش و خون به دلم سوز کن

حرف بزن مرگ برایم کم است شعرت از آواز این عالم است
پای خودم
مکتب عشق

.ای دل، از چه بیزاری؟
با زخم، که می‌سازی؟

با یاد، که دم سازی؟
تو کودک دلبازی

این مکتب عشقت بود
غم‌ها همه مشقت بود

برخیز، وقت تنگ است
دیدار یار، مرگ است

با سایه چه می‌جنگی؟
با گریه چه می‌زنگی؟

در سینه نفس مرده‌ست
قلبت به جنون خورده‌ست

برخیز ز خاکستر
از تیرگی و بستر

در سینه صدا داری
ای روح، خدا داری

آغوش خدا پیداست
راهی به خدا برپاست

دل را به خدا بسپار
بر صاحب هر اسرار

با زمزمهٔ قرآن
دل، زنده شود آسان

در خلوت شب با او
آرام بگو یاهو

در گریه اگر نوری ست
درسجده‌ات انگوری‌ست

می نوش ز آن مستی
بگریز ز هر پستی

هر ذره ز تو گوید
هر لحظه خدا جوید

تو مَظهر آن نوری
در خلوتِ تن، دوری

پس نعره بزن، برخیز
با نام خدا هر چیز

دل را ز غم آزاد کن
با خنده ای آباد کن

محمد خوش بین
رد خون بر در

باز هم شعر ولی بوی جنون می‌آید
زیر هر واژه صدایی ز درون می‌آید

سپری مانده ز من گوشه میدان سکوت
شبهه در سینه ولی بخت دوان پای قنوت

رد شمشیر تو بر حنجره‌ام نقش زده است
وهم جان دادن یک قهر به شب مشق زده است

نه دلی مانده که بر طبل تپش کوبد باز
نه سری تا که بیندیشد از آغاز به راز

هیچ پیمانه نچرخید به سودای وصال
هیچ انگور نرسید از گذر فصل خیال

تو شدی خواب شدیدی که دلم خواب تو دید
من شدم قفل غریبی که تویی تنها کلید

پر شد از خاطره‌ها کاسه صبر تنم
نیمه جان است هنوز از تب تو پیرهنم

خاک بر چهره من نیست به هر کو بزنم
هر کجا عشق تو افتاد همانجا بدنم

می‌روی تا که دمی فکر کنی ماندن چیست
بی‌خبر از من و این درد که درمانش نیست

ای که در واژه ما خواب زده می‌گذری
با من از آتش خاموش نگو بی‌خبری

فقط هر لحظه تو سوزاندی و رفتی طرفی
نه نجاتی نه خدایی نه نبی و شرفی

بغلم کن که جهان از دم شمشیر پر است
عاشقی مرده ولی سایه تکفیر پر است

دست بردار جهان مرهم ما نیست دگر
مرگ اگر مرده چرا رد خون مانده به در

محمد خوش بین
بازنشر کرده است.
لب مرگ

از خواب چه می‌خواهی؟ بیداری آشفته است
یک عمر در این کابوس لبخندم این گفته است

در کوچه بی برگشت آواز کسی پژمرد
چشمان توام انگار از خاطره‌ها دل برد

هر حرف که می‌گویند زخمی به دلم باشد
هر پنجره ی بسته تصویر قلم باشد

دل خسته و بی رویا دلتنگ به هزار امشب
با گریه ی بی‌علت با بغض گره در لب

باران که نمی‌گیرد این ابر فقط تیره است
این شهر پر از فریاد اما همش سیره است

یک عمر خودم بودم این خود به اسارت رفت
با طعنه و با تردید با سایه به عادت رفت

دل را به که بسپارم وقتی همه بی تابند
وقتی همه شب‌ها را با مرثیه می‌خوابند

آن کودک پر رویا در من به گناه افتاد
در جاده ی تردیدم هر گام به چاه افتاد

با هرکه سخن گفتم دیوار شنیدم من
جز سایه خود هیچکس همراه ندیدم من

با هر نفس آخر این بغض نفس می‌زد
دیگر دل دیوانه سر را به قفس می‌زد

ای عشق فراموشم ای خاطره ی خاموش
برگرد که بی تو نیست حتی به جنون آغوش

من ساکت و سرد اما در من دل طوفانیست
دیوانه‌تر از دریا دیوانه بارانیست

من شاعر بی لبخند در خود شده ام مرده
در وسعت اندوهم صد قافیه پژمرده

باید بنویسم باز این راه ندارد سود
هر خط قلم فریاد هر بیت ف
مشاهده ۴ دیدگاه ارسالی ...