هربار که نگاهت میکنم
جملهای آشنا به ذهنم خطور میکند:
در اين سرزمين،
چيزی هست كه ارزش زندگی كردن دارد...
من شبها
تا دم صبح
با ماه حرف میزنم
او به من از خورشید میگوید ؛
و من به او از تو میگویم.....
سپیده که میزند
ماه در خورشید
محو میشود..
و من درتو حل میشوم
گاهی خودت را
مثل یک کتاب ورق بزن ؛
انتهای بعضی فکرهایت نقطه بگذار که بدانی باید همان جا تمامش کنی ...
بین بعضی حرفهایت ، ویرگول ، بگذار که بدانی باید با کمی تامل بیانشان کنی ...
پس از بعضی از رفتارهایت هم !!علامت تعجب!! که از تو این حرکت درست است !!
و آخر برخی عادت هایت نیز علامت سوال بگذار؟؟
تا فرصت ویرایش هست خودت را هر چند شب یکبار ورق بزن حتی بعضی از عقایدت را حذف کن
اما بعضی را پر رنگ ....
خودت را ویرایش کن تا دست سنگین
روزگار ویرایش نکند زندگیت را ...
چقدر درک شدن دلنشینه
اینکه کسی باشه که بفهمه بی حوصلهگیات از دلتنگیه،
از خستگی، و به جای ناراحتی و اخم کردن،
حرفهاتو به دل نگیره وبا محبت آرومت کنه.
خوبه کسی باشه که بپذیردت وکنارت باشه،
با همهی بدی و بی حوصلگی ها و غر زدنات
یادش نره که تو همون خوبِ همیشگی هستی
که فقط کمی خسته شده ...
من ٺورا با عشـق میخواهم !
فقط این را بدان ؛
ڪَر به جز من دل سپردی ؛
لطف ڪن با من نمان ...!
آن چنان جای گرفتی تو
به چشم و دل من
که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا
عشق را حالیعجیبنمیدانم؛
عشق را تپیدنهای بیقرارانه نمیدانم،
عشق را منهمان حالیمیدانم که در
هوشیارترینحالت، یکنفر را درست
همانگونه کههست با همانضعف ها و
همان بد قلقلیهایش عاشقانهدوست بداریم،
عشق را همانتعهد صادقانهمیدانم
که رویاجبار و وابستگینیست؛
بلکه از روی قلبیعاشق است..
بودنٺ بودن جان
اسٺ خودٺ میدانی
نفس و ٺاب و ٺوان
اسٺ خودٺ میدانی...
مالڪ قلب من و
مالڪ احساس منی
عشـق ٺو عشـق نهان
اسٺ خودٺ میدانی...
من کار خوب و درست خودمو انجام میدم،
شما رو خوشحال کرد، بسیار خوشحال میشم.
شما رو ناراحت کرد، بسیار، بسیار، بسیار متاسفم اما کماکان کار خوب و درست خودمو انجام میدم!
من نیامدم به این دنیا تا دیگران رو راضی و خوشحال نگه دارم...
مولانا: پس زخم هامان چه؟
شمس: نور از محل زخم ها وارد میشود!
مرا دوست بدار
بهسان گذر از یک سمتِ خیابان
بهسمتی دیگر
اول به من نگاه کن
بعد به من نگاه کن
و بعد،
باز هم مرا نگاه کن...
حس خوبیست
همین که کسی صدایت بزند
و بندِ دلت
از شنیدنِ صدایش پاره شود ..
همین که هیچ نخواهی فقط باشدُ
بماند و بماند ..
همین که بیشتر از بیشتر
دوستش بداری ..
نفست به نفسش بند باشد ..
و دلت زود به زود بهانه اش را بگیرد ..
عشق است ، دوست داشتن ، جنون
یا هر چه که نامش هست
قشنگ است ..
گاهی تلخ و گاهی شیرین
اما خواستنی ست ..
صاحبِ این حس در من تویی
آری تو ...
گاهى عصر ها؛
صدايم كن!
در آغوشم بگير؛
فنجانى چاى داغ به دستم بده.
بگذار من حرف بزنم!
از آرامش روى شانه هايت؛
از پشتوانه بودن هاى هميشگى ات؛
از عشق بى پروا و بى نهايت؛
از بودن هاى دائمى ات؛
باز هم بگويم؟
يا فهميدى كه جانم به جانت بسته است؟
و يا شايد، بايد بر زبان جارى كنم
دوستت دارم هايم را...
بیا شروع ڪنیم !
تو پنجرہ های رو بہ باد را باز ڪن،
من بہ صداے آواز بید ڪنار باغچہ گوش مے سپارم،
تو براے یا ڪریم ها دانہ بپاش،
من مشغول دوست داشتن تو مے شوم"
حالا اشڪ هایم را بہ چشم هایت
سنجاق ڪن!
شعر هایم را بہ لبانت بیاویز"
بگذار دست نویس بغض هایم"
اینگونہ براے جهان
از عشق و صلح بنویسند!
کسی را مجبور نکن
که روحت را در آغوش بگیرد
زیرا عشق مانند دین است
هیچ اجباری در آن نیست.
فرهاد
بهبه
آرزو
ممنون