گاهى عصر ها؛
صدايم كن!
در آغوشم بگير؛
فنجانى چاى داغ به دستم بده.
بگذار من حرف بزنم!
از آرامش روى شانه هايت؛
از پشتوانه بودن هاى هميشگى ات؛
از عشق بى پروا و بى نهايت؛
از بودن هاى دائمى ات؛
باز هم بگويم؟
يا فهميدى كه جانم به جانت بسته است؟
و يا شايد، بايد بر زبان جارى كنم
دوستت دارم هايم را...
دیدگاه غیرفعال شده است.