«عزیزدلم
خوش به حالِ آنهایی که فکر میکنند آدمیزاد فقط یکبار میمیرد.»
احساس میکنم که وجودم رو دشتی از تاریکی فرا گرفته. فقط دارم حرکت میکنم و بدون توجه به چالهها و گودالهایی که باعث میشن زمین بخورم، سعی میکنم که از حرکت باز نمانم. جدیدن اینجوری شدم و واقعن دارم عذاب میکشم. انگار بند بند وجودم درد رو احساس میکنه و نمیدونم چه زمانی این سیاهی تموم میشه. حتا نفس کشیدن هم برام سخته و فقط میتونم به حال خودم گریه کنم.
چرا الان که من توخونه ی خودم کناره پناه خوابیدم
من داره دستم و تنم میلرزه (:
چرا از اضطرابت من دلشوره دارم
این عذاب ادامه داره ؟...
با هر اتفاق حتی اتفاق برای تو و اونایی که باهاشون در ارتباطی ....
"یک فرقی بین درد و رنج کشیدن هست. تو قرار است درد را حس کنی - همه گاهی درد را حس میکنند - اما لازم نیست اینقدر زیاد رنج بکشی. تو درد را انتخاب نمیکنی، اما رنج کشیدن را انتخاب میکنی."
ازم توضیح نخواه. اگه قرار بود متوجه بشی، توضیح نمیخواستی!
«خاموش كردن شمع ديگران، شعلهى شمع تو را درخشانتر نخواهد كرد.»
احساسات مزخرفی شبیه به ، از یادها رفتن و درخاطر کسی نماندن دارم
کاش قبل از اینکه موجب آزار پدر پناه بشم، بمیرم ...
اگه آدم امن زندگیمی و میخوای اذیتم کنی، بهم بی توجهی کن!
نوشته بود، بلوغ یعنی وقتی حالمان خوب نیست، به چیزهایی که ذهنمان درباره ی ما میگوید اعتماد نکنیم.
نباید دلم واسه کسایی که دلشون هیچوقت برام نسوخت، بسوزه!