بیحس و سنگینم.
نمیتونم کلمهی مناسبی برای این روزها پیدا کنم.
پارسال ۵سال جوونتر بودم.
راستش واقعا احساس بیپناهی میکنم و امیدوارم که اشتباه کردهباشم؛ که این بیپناهی ناشی از خودقربانیپنداری نابجا باشه.
«فکر کنم دیگه نمیتونم غمی که ازش رنج میبرم رو انکار کنم.وقتی با خواهرم صحبت میکردم بهم گفت هممون میدونیم که دلیلِ رنج و حالِ بدی که ازش فرار میکنیم،چیه ولی خودمون نمیخوایم که بیانش کنیم؛راست میگفت،واقعاً همین طوره.امروز لباسِ مشکی پوشیدم و هوا بسیار گرم بود.من فکر میکنم رنگِ لباسِ آدم ها میتونه غمگین بودن یا نبودنشون رو نشون بده.
به هر سو،امیدوارم که شاد باشید.»
ببین، من توی هرچیزی که میترسیدم توش گیر بیفتم، گیر افتادم. خب حالا چی؟
دلم میخواد به یکی در حد مرگ احساس عذاب وجدان بدم و از احساس گناهش تغذیه کنم تا خشمم آروم بشه.
* Be toxic
تلاشم برای به خواب رفتن مذبوحانه و نافرجام بود
روتین شبانه ، وقتی پناه خوابیده ،پس از گریه هام ...
ای کاش کسی اینجا باشه تا
هر کلمه از جملههایی که نوشتم؛
دقیقاً جزء به جزعش رو بتونه با تمومِ وجود درک کنه و شخصیتش اجازه نده که بدون اسم من کپی شون کنه .
ماه خاموش شد، برفها آب شدند، پرتقالها خشکیدند.
امیدوارم جایی، شبی، در کافهای، در نقطهای دیگر از زمین، با ناباوری ببینمت.!