كاش بعضی خوابها واقعی بود و بعضی واقعيت ها فقط يه خواب...
چند روزه فکر میکنم که کاش برادر داشتم. هرچند که مطمئنم اونم گوه بهتری از علیرضا و پدرم نمیشد.
خونمو مرتب کردم،
حالا تنها چیزی که اینجا به هم ریختس منم.
رویا و کابوس انعکاسی از احساسات واقعیمونن. وقتی احساسی داریم ولی بروزش نمیدیم این احساس در ناخودآگاه پنهان میشه و توی خواب میاد سراغمون : ))
بارون آدم رو به دیوونگی میرسونه، یه چیزی فراتر از الکل، خوب میتونه هواییت کنه تا از آشفتگی های زمین رها بشی، حلالِ حلال.
به خوابم هم نمیدیدم که این قدر قراره روزهای پراسترسی رو شب کنم.
به قول رفیقم
پول نجاتت میده، نه آدما.
وضعیت اعصاب روانمو هیچی نمیتونه توصیف کنه
توی دلت فریاد بزنی بگی " من هیچوقت نمیبخشمت. " و طرف صاف صاف زندگیشو ادامه بده؟ مگه میشه؟ نمیشه که.
نیاز دارم خودمو از حافظه اطرافیانم پاک کنم و همه چی رو از صفر شروع کنم.
مشکل بی خوابیم به شدیدترین نوع خودش رسیده و به محض چشم بستن فقط کابوس میبینم. معنی خوابیدن رو یادم رفته انگار.
حتی نوشته هام باهام غریبه شدن. هرچی بگم، بنویسم، انجام بدم، این حس تخلیه کم نمیشه.