احساس دلتنگی، اینطوریه که انگار یه تیکه از خودت رو گم کردی.
«تراژدی زندگی شخصیات را بیخیال. همهی ما از همان اول کلی بدبختی کشیدیم، امّا انسان تا وقتی که درستوحسابی صدمه ندیده، نمیتواند شروع کند به نویسندگی جدی. از این بلاهایی که سرت میآید استفاده کن.»
«اگه بعضی وقت ها دلت تنگ شد،یه گوشه مثلِ من فقط گریه کن.»
«هوا که سرد میشه، یاد تو میافتم».
و دردناک تر از همه این است که دیگر نمیدانم منتظر چه چیزی هستم.
من حس میکنم هر روز که میگذره،یه دونه از عواطفم کم میشه.
حقیقت این است که هر انسانی تو را خواهد رنجاند .
فقط باید آنهایی را پیدا کنی که ارزش این را داشته باشند که به خاطرشان ، رنج بکشی .
گذر زمان ممکنه دردت رو کمتر کنه، اما اگه رنجهایی که نصیبت شده تو رو تبدیل به آدم متفاوتتری نکنه، اگه چشماتو بازتر نکنه، اگه برای تغییر مشتاقترت نکنه، تو به خودی خود دوباره مایل به انجام کارهایی میشی که همون حسای بد رو زنده میکنه، همون دشواریهای قبل رو رنگ میبخشه. درسی که با یک اتفاق میتونی بگیری رو اجازه نده دنیا بارها از جهات مختلف تکرار کنه.
من از اونام که اگه دست و پامم قطع شه یکی ازم بپرسه خوبی؟ میگم خوبم بابا فقط یکم دست و پام قط شده چیزی نی.
در ارتباط با پناه
حتی یک ثانیه هم
به این که بقیه درباره ام چه فکر می کنند اهمیت نمی دهم!
پذیرفتن این باور که می توانید کاری را به خاطر خودتان انجام دهید، حتی اگر هیچکس دلیلتان را درک نکند،
قدرتمندترین و دلنشینترین احساس دنیاست...
آدما فقط چیزی رو میشنون که به کار خودشون میاد.
روح و جسمش را چنان دوست داشتم که گویی وجودش ضرورت هستی من بود.
همیشه هم تنهایی همه چیز رو هندل کردن،چیزِ خوبی نیست.
یهو به خودت میآی میبینی تو شرایطی قرار گرفتی که تصور میکردی اگه یک روزی به این نقطه برسی دنیا برات تموم میشه. بعد میبینی نه واقعا، این فقط زادهی ذهن تو بوده. انگاری مغز عادت داره زیادی پر و بال بده به موضوعاتی که حتی هنوز پیش نیومدن. خلاصه که دوست من، قدرت خودت رو باور کن. تو میتونی هر چیزی رو پشت سر بذاری.