با خاطراتت شعر می بافم
شعرایی که هیچ کس نمی بینه
وقتی که تو ، تو شهر من نیستی
هر نیمکت یه شعر غمگینه
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بنــــدش را
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداونــدش را
مرا از تلاطم دریای عشق به ساحل امن اغوش تو نیاز است مرا در بر بگیر.
عشق را از لبانت نوشیده ام
دختر خلقت عجـــیبــی اسـتـ!
چشم هایش را که میبندی،
دیــد دلــش بــیشتــر مــیشــود…
دلــش را کــه مــیشــکنــی،
باران لــطـافتـــ از چــشمــهــایش ســرازیــر…
انــگار درسـتــــ شــده تــا…
روی عـشـق را کــم کــند
من دخــــتر هستـم …
ظریفترین و با احساسترین موجـود
کســی که خدا برای آفریدنــش وقـت گذاشتـه است
کسـی که مـادر تمــام عروسکهاست
کسی که اشــکهایش شمـرده میشــود…
دوش در حلقه ما قصــــــه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تــــو بود
پریشان کن سر زلف سیاهت شانه اش با من
سیه زنجیر گیسو باز کن دیوانه اش با من
حمید نقوی
گر پریشان کنی آن زلف خم اندر خم را
ترسم ای دوست که آشفته کنی عالم را
اختر قشقائی