.five

علت اصلی نامگذاری گروه برگرفته از ایده ی مهندس شرکت تویوتا است .. بیشتر

.five
گوناگون
۱,۲۸۳ پست
۳۶ مشترک
۱۸ پسند
عمومی

رتبه گروه

مبنای تعداد کاربر رتبه ۸۵
مبنای تعداد هوادار رتبه ۸۵
مبنای تعداد ارسال رتبه ۴۷
بازنشر کرده است.
.
حتی انتخاب کردن جهنم زیباست،
در زمانی به زور میخواهند شما را
وارد بهشت کنند. زیرا بهشتی که
به زور واردش شوی از جهنم بدتر است،
و جهنمی که به انتخاب خودتان باشد،
یک بهشت است…

دل از من بُرد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهاییَم در قصدِ جان بود

خیالش لطف‌هایِ بی‌کران کرد

چرا چون لاله خونین دل نباشم؟

که با ما نرگسِ او سر گران کرد

که را گویم که با این دردِ جان‌سوز؟

طبیبم قصدِ جانِ ناتوان کرد


بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صُراحی گریه و بَربَط فغان کرد
تازه دیدم حرفِ حسابت منم
طلای نابت، منم!
تازه دیدم که دل دارم؛ بستمش
راه دیدم نرفته بود؛ رفتمش!
مرا چشمی‌ست خون‌افشان ز دست آن کمان‌ابرو

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی

نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

هلالی شد تنم زین غم که با طغرا‌ی ابرو‌یش

که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم

هزاران گونه پیغام است و حاجب در میانْ ابرو

روان گوشه‌گیران را جبینش طرفه گلزار‌ی‌ست

که بر طرف سمن‌زارش همی‌گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس، نگوید با چنین حسنی

که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو کافر‌دل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم

که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
ایمان بیاوریم به بهار

به عشق، به بوسه …

ایمان بیاوریم

به انتظار آغوش‌ های بی‌ هوس

دنیا جهنم است برای آنهایی که ایمان نیاورده‌ اند !
چون باز آیی گرد ره بنشانم
جان از شادی در پایت افشانم
در راه تو
شور انگیزم
گل می بویم
گل می ریزم
بر عطر گیسویت تا دل بستم
بی می مستم
بازنشر کرده است.
خوشا موجي تشنه طوفان سركش و جوشان
كه مي نالد، ز خود غافل، سپرده دل به در ياها

من همان موجم تو همان طوفان

خوشا برگي تشنه باران سرخوش و خندان
كه مي بالد، ز خاك و گل ،سپرده سر به رؤياها

من همان برگم تو همان باران
بازنشر کرده است.
شب آرام و بیصدا، در تشویش کوچه ها، سرگردانم
با رویای پنجره، با یک سینه خاطره، بی سامانم
نامت را تمام شب، همراه ستاره ها، نجوا کردم
تا در ازدحام شب، نقش روشن تو را، پیدا کردم…
‏دوست دختری که بدون آرایش باهات ویدیو کال می‌کنه تو رو به عنوان شوهر تو ذهنش ثبت کرده.
مشاهده ۵ دیدگاه ارسالی ...
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

“گفتگو از مرگ انسانیت است”
بازنشر کرده است.
شنیدم مصرعی شیوا ، که شیرین بود مضمونش!

منم مجنون آن لیلا ، که صد لیلاست مجنونش!
درد بی درمان شنیدی؟

حال من یعنی همین!

بی تو بودن، درد دارد!

می زند من را زمین

می زند بی تو مرا،

این خاطراتت روز و شب

درد پیگیر من است،

صعب العلاج یعنی همین!
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم

گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم

بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر

هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم

بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت

وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم
‍ ‌
می‌خواهم در خواب تماشایت کنم
می‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.
می‌خواهم تماشایت کنم در خواب،
بخوابم با تو 
تا به درون خوابت درآیم 
چنان موجِ روانِ تیره‌‌ای
که بالای سرم می‌لغزد،
و با تو قدم بزنم

از میانِ جنگلِ روشنِ مواجِ برگ‌های آبی و سبز
همراهِ خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحش‌ترین هراس‌هایت

می‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به تو
آن گل سفیدِ کوچک را
کلمه‌ای که تو را حفظ می‌کند
از حزنی که در مرکزِ رویاهایت زندگی می‌کند

می‌خواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که محتاطانه تو را به عقب بر‌می‌گرداند
شعله‌ای در جام‌های دو دست
تا آن‌جا که تنت آرمیده است کنار من، 
و تو به آن وارد می‌شوی،
به آسانیِ دمی که برمی‌آوری.
 
می‌خواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی می‌کنی
برای لحظه‌ای حتی،
می‌خواهم همان‌قدر قابل چشم‌پوشی و 
همان‌قدر ضروری باشم.
 
مارگارت آتوود | شاعر کانادایی
برگردان: محسن عمادی