نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
☆☆✿☆☆
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
نی قصهٔ آن شمعِ چِگِل بتوان گفت
نی حالِ دلِ سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگِ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غمِ دل بتوان گفت
نفسِ بادِ صبا مُشک فشان خواهد شد
عالَمِ پیر دگرباره جوان خواهد شد
☆☆✿☆☆
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سِکندری داند
☆☆✿☆☆
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
جان خوشست اما نمی خواهم که جان گویم تو را
خواهــم از جــان خـوش تری یابم که آن گویم تــو را
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
افسوس که افسانه سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه گساران همه رفتند
✠ ✶ ✠ ✶✠
آتش عشق، پس از مرگ نگردد خاموش
این چراغی است کزین خانه به آن خانه برند
✠ ✶ ✠ ✶✠
اشک گرم و آه سرد و روی زرد و سوز دل
حاصل عشقند و من این نکته میدانم چو شمع
✠ ✶ ✠ ✶✠