یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند بر رضای یار
یارا بهشت، صحبت یاران همدم است
دیدار یار نامناسب، جهنم است
در امتداد هر شب
من هستم و تمامت
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
“حمید مصدق”
کسیکه دوستت داره دنیاشوبهت هدیه میده
نردبان اين جهان ما و منيست
عاقبت اين نردبان افتادنيست
لاجرم هر کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
امشب که شراب جان مدامست مدام
ساقی شه وباده با قوامست قوام
ای دردل من میل وتمنا همی ی تو
وندرسرمن مایه سودا همه ی تو
هرچند به روزگار در مینگرم
امروزه ی تویی وفردا همه ی تو
با لحظات سخت زندگی بساز،
دریای آرام،
ناخدای قهرمان نمیسازد…
گر نهی لب بر لب من مست شوی
آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم
بوی جان هر نفسی از لب من می آید
تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم
این روزها یکرنگ که باشی چشمشان را میزنی
خسته میشوند از رنگ تکراریات
این روزها دوره رنگینکمان است
احوال دل، آن زلف دو تا داند و من
راز دل غنچه را، صبا داند و من
بی من تو چگونه ای، ندانم؟ اما
من بی تو در آتشم، خدا داند و من
بیخبر از هم دگر آسوده خوابیدن چه سود
بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟!
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود؟!